یا او
سلام
دیروز پونزده روز پیش بودکه همراه یکی از دوستان پایه به قصد سینما از محیط غم آلود دانشکده خارج شدیم ... ساعت 10 : " ابتدای میرداماد _ انتهای میرداماد" "تقاطع میرداماد،شریعی_دولت" : به علت ریزش تونل خط چندم مترو به دلایل امنیتی، سینما فرهنگ تعطیل است! "دولت _ سر میرداماد" "میرداماد_ سید خندان" " سید خندان_تقاطع بهار شیراز و شریعتی " سینما ایران. ساعت 12:10 !!
... تا وقتی همه خواب بودند ... ببینیم
"وقتی همه خواب بودند" را !
در وصف گیرایی این فیلم فقط می تونم چند خطی از کتاب "حج" استاد شهید رو رو نویسی کنم :
یک اتاق خالی! همین!
اما این ....؟ در وسط میدانی سرباز، یک اتاق خالی! نه معماری، نه هنر ، نه کتیبه، نه کاشی، ن گچ بری، نه ... حتی ضریح پیامبری، امامی، مرقد مطهری، مدفن بزرگی ... که زیارت کنم که او را به یاد آرم، که به سراغ او آمده باشم، که احساس کنم به نقطه ای، واقعیتی، عینیتی، بالاخره کسی، چیزی، جایی، تعلق گیرد، بنشیند، پیوند گیرد ... آنجا هیچ چیز نیست، هیچ کس نیست،
ناگهان می فهمی که چه خوب! چه خوب که هیچکس نیست، هیچ پدیده ای احساست را به خود نمی گیرد، ناگهان احساس می کنی که کعبه یک بام است ،بام پرواز، احساست ناگهان کعبه را رها می کند و در فضا رها می شود و آنگاه "مطلق" را حس می کنی!
ابدیت را حس می کنی، آنچه را هرگز در زندگی تکه تکه ات ، در جهان نسبی ات نمی توانی پیدا کنی، نمی توانی احساس کنی، فقط می توانی فلسفه ببافی، اینجاست که می توانی ببینی، مطلق را، ابدیت را، بی سویی را،
" او" را!
و چه خوب که در اینجا هیچ کس نیست، و چه خوب که کعبه خالیست!
کعبه آن سنگ نشانیست که ره گم نشود ...
امروز و اما شب یلدا .. یلدا شب.
در اول زمستان هرسال مهر از ستاره ناهید دگرباره متولد می شود تا بزداید هرچه تاریکی را ز پس یک سال ... تا بگوید دیگر سیاهی به سر رسید.
نکته جالبی که در مورد این شب عزیز ممکن است کمتر کسی بداند، اقتباس داستان پدر و پسر مسیحیت از ولادت مهر از ناهید( که بعدها پس از گذر مهر پرستی از اروپا به میترا و آناهیتا تغییر نام داد ... ) است تا این دروغ به حقیقت بیشتر نزدیک گردد ... تا بگویند مسیح (نعوذ بالله)آخرین است، این بار از جسم و روح خدا، تا سیاهی را برافکند! که بعد ها ولادتش به روزهای اول ژوئن منتقل شد! در فیلم مریم مقدس هم دیدیم که مریم از سر تشنگی در آن گرمی آفتاب دم ظهر به کنار چشمه خشک و زیر درخت خرمایی پناه آورد ...آیا واقعا آن روز زمستان بود! قضاوت با خودتان !
از این شب و روزها تو فرهنگ نصفه و نیمه موندمون کم نداریم که پشت اونها خروار خروار حرف و حدیث و نکته و باور زیبای عامه خوابیده که اگه بخواد چیزی مارو نجات بده جز این چند خروار نیست ... ! اما دریغ ، که آدم به حکم انسان بودنش از پس گذر عمر نمی تونه به فراموش کردن همچین باورهایی غلبه کنه و این روند ادامه داره تا روز نجات ...
چند وقتی میشه که بسی نگرانم ... نگران ساده و یکنواخت گذشتن عمرم. خیلی سخته که ماشین وار مثل بقیه آدم های این شهر کثیف دوست داشتنی، زندگیتو گز کنی! نگرانم از اتفاق هایی که می افته یا حرف هایی که از اطرافیانم می شنوم... حس می کنم همش تلنگره که هی فلانی ! چی کار می کنی! ونگران یه اتفاق بد که تو زندگیم بیفته... فکر می کنم این تلنگرها دارن یه جوری به من می گن که : بسه! خودتو از این وضعیت بکن! بکن و برو بالا! که یکم هم اگه عقل و ایمون نداری شکر داشته هات رو بکن ... خیلی سخته روزهات بگذره به صرف گذشتن عمر و به خوشی و خوشی و خوشی و ... شاید هم من اشتباه می کنم و به قول ماث : هی فلانی! زندگی شاید همین باشد ...
فردا بم . پنجم دی ماه یک هزار و سی صد و هشتاد و دوی کوچ خورشیدی ... ده ها هزار ارگ بم به یک باره پرواز کردند ... یادشان گرامی.
رضا
سلام...
زندگی ما درونی است و بیرونی...
شاید فکر می کنی که زندگی بیرونیت یکنواخت و بی خاصیت و مزخرفه...ولی زندگی درونیت چی؟...فکر نمی کنم اینطور باشه...مرتب در تلاطمه و موجه که روی موج میره...پس از زندگی درونت لذت ببر و توش دست و پا بزن...اولش دست و پا می زنی...ولی وقتی که غرق شدی...میبینی چیزایی رو که تا حالا نمی دیدی و میگی که ای کاش...زودتر غرق شده بودم...
سلام
فرهاد جون ... آدم بعد یه مدت زندگیه درونی به جاهایی می رسه مثل الانه من ! نگران!
با جملات سبز نوشتت خیلی حال کردم.
سبز نیستن ... سفیدن، مثل حقیقت.
زندگی همینه دیگه پسر جون
ببخشید... شما بار چندمتونه که میاین این دنیا و می رید ؟!! انگار یه دو سه باری هست!
ماث را باید زندگی کرد
راس رازندگی باید کرد!
سلام
حرفات آزارم داد... آدم غمش می گیره. امسال یلدا نداشتیم. و البته دیگه نباید داشته باشیم... چون سالگرد فوت اون بنده خدا همیشه میفته شب یلدا....
کی گفته جز با اون خروارها نمیشه...
امثال افرادی که فکر می کنن عرق ملی یعنی زنده نگهداشتن سنتها و بس... ولی نه عرق ملی فقط اینا نیست... به نظر من آشغال نریختن توی خیابون و احترام قایل بودن برای بقیه هموطنان بیشتر مصداق عرق ملیه تا اینکه ما بدونیم کل تاریخچه ی عید نوروز رو...
سلام
دوست من! مگه من گفتم این عرق ملیه؟! فقط گفتم همین یه ذره چیزایی هم که داریم، اون قدر ارزشمند هستن که می تونن بهتر از صدتا کتاب و برنامه ریزی و قوانین علمی ما رو رشد بدن! تازه؛ همین آشغال نریختن و احترام متقابل که تو می گی، خودش یه گوشه ای از همین خروار خروارهاست! (بماند که من به چشم خودم آشغال ریختنت روچند روز پیش دیدم! و تو توجیه کردی که ...!) البته نمی شه از این حس افراطی من هم گذشت! بالاخره اگه همچین آدمایی مثل من نباشن که نمیشه ... یه سری آدم وطن پرست! تو هم که تا یه جمله در این موردا می بینی، سری ریز میشی و موشکافی می کنی که ... !
بابا اینا همش بهونس!
*یه دقیقه صبر کن برم شعری رو که محمد خیلی وقت پیش ها تو وبلاگمون نوشته بود رو پیدا کنم.
خب ببخشید که معطل شدی:
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
زندگی پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دلهاست
زندگی هندسه ساده تکرار نفس هاست
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست...
**ولی ما رفتیم فیلم رو دیدیم. سر وقت هم دیدیم.نه مترو ریخته بود نه هواپیما سقوط کرده بود و نه کسی می خواست خودکشی کنه! تازه کارگردان هم ۲ ردیف جلوتر پیش رفیقت (محمد رضا فروتن) نشسته بود. با ما نمی ری همینه دیگه! خداییش می خواستم آخر سر به خاطر تو! برم پیشش یه امضا ازش بگیرم٫ نشد. زود پاشدند رفتند بیرون.
***................................
تو هم یه دقه صبر کن من هم یه سر برم سایت آوای آزاد :
زندگی
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خکی من
از تو ای شعر گرم در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز باده ی روزند
با هزاران جوانه میخواند
بوته نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا
من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم پر شدم ز زیبایی
پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید
حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم ترا هدر کردم
غافل از آنکه تو به جایی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شون زوال
ره تاریک مرگ می سپرم
آه ای زندگی من اینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ بنگرد در من
روی اینه ام سیاه شود
عاشقم عاشق ستاره صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام توست بر آن
می مکم با وجود تشنه خویش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام میگیرم فروغ
بازی محمد رضا فروتن! وای ...!
من که فعلا توی لحظه های زندگی غرقم؛ خوش به حل تو که پرواز کردی و زنگی رو از نمای بالا دیدی.(مثل نقشه کشی!)
چرا نمیشه برا حسین نظر گذاشت؟
بی نهایت خوشحال می شم یه سری به من هم بزنید