یا او
به حرمت اولین سین هفت سین ادب! سلام!
سی صد و شصت و پنج روز و چند ساعت و خورده ای!
به قول عزیز ما:"هشتاد و پنج هم مثل بقیه گذشت! و فقط خاطره ای ازش موند!"
راست میگه! فقط یه خاطره! خاطره ای که بر خلاف معنای اون به سرعت از ذهن پاک میشه!
با این روند جالبی که زندگی ما در گذره ؛ باید بگم که امروز خاطره اتفاقیست که پر رنگ تر از لحظات دور و برش به صورت کلی و گاهی نصفه و نیمه به انضمام یه سری از صفات بد و خوب در پستوی خونه ذهن هر کسی درون یه سطل زباله؛ که عمدتا غیر قابل بازیافته باقی می مونه! که پس از چندی محکومه به فراموشی! باور کنید! امسال هم با تمامی لحظاتش پاک میشه! با تمامی بالا و بلندی هاش با مهمترین خاطراتش! یعنی با تمامی لحظاتی که به نظرمون میرسه که تا ابد تو یاد و خاطره ما باقی می مونند ...
ولی حیف که همه محکومند به فراموشی! حتی؛ هشتم تیر ماه، ساعت هشت صبح! صندلی صدو ده، نود و شش، ده!
نوروز داره از راه می رسه ولی من ... انگار نه انگار! انگار نه انگار که سی صد و شصت و پنج روز دیگه تو راهه ... هیچ حس خاصی ندارم! دیگه واسم فرقی نمی کنه، 20 روز تعطیلی یا 2 روز! فرقش واسم فقط تو یه نقطست! نمی دونم چرا ... دیگه از یه ماه قبل دلمو واسه الافی های تعطیلات صابون نمی زنم! بخار این کارا از سرم پریده! شاید هم به قول"مهدی اخوان ثالث" روزگار ما چنین شده :
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم/گردی نستردیم و غباری نفشاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز /از بیدلی او را ز در خانه براندیم
... به هر حال عیده!
ساقیا آمدن عید مبارک بادت/ وان مواعید که کردی مرود از یادت! شاید اینطوری حسش بیاد!! با همه این صحبت ها؛ می دونم وقتی لحظه های آخر سال میشه، واسه تک تک ثانیه هایی که انتظار عید رو نکشیدم، حسرت می خورم!! دوست دارم ثانیه ها کش بیان! اونقدر کش بیان که جبران انتظار نکشیدنمو بکنه ...
از قشنگ ترین رسم و رسومات دم عید ما رفتن سر مزار درگذشتگانه ... همین که یه جماعتی، یه کشوری،یه مردمی، هر ساله همه برنامه هاشون رو ردیف می کنن، که شب آخرین جمعه برن به سراغ عزیزانشون ... همون لحظاتی که آدم بد جوری دلش می گیره... دنیایی ارزش داره... خدا نکنه روزی روزگاری بساط این جور رسمای با ارزش از میون ما رخت ببنده، که اون روز میشه انتظار هر چیزی رو داشت ... خدا نکنه! حالا این دم دمای تحویل سال هم بد نیست یه یادی بکنیم از همه اونهایی که داشتیم و قدرشون رو ندونستیم و الان دلتنگیم برای همه اون خاطرات! و شکر کنیم که هنوز خانواده ای دور و برمون هست، سایه پدری ... مادری...بالای سرمونه، برادری داریم؛ خواهری داریم ... چه بدونم! سنگ صبوری داریم! گفتن و نوشتن این چیزا سخته ... فقط شکر کنیم!
بد نیست یه نگاهی هم به آدمایی بکنیم که به دور و برمون اضافه شدن، به کسایی که ما به زندگیشون وارد شدیم ... به دوستان قدیمی! دشمنان فعلی! یا نه،برعکس؛ دشمنان قدیمی و ... به اینکه چندتا دل شکوندیم! چند تا دل خریدیم! چند تا اهلی کردیم! اهلی چند تا شدیم! ای روزگار ...
یا نه می تونیم فکر کنیم، چندتا اس ام اس زدم! چندتا سریال دیدم! چندتا فوتبال نگاه کردم! چند تا زیرآب زدم! چند نفر و سر کار گذاشتم! و... و...و که خود شما بهتر از من می دونید ...
واقعا لحظات پاکیه ... غیر از ده ها رویداد مهم که مقارن شده با نوروز، چند روز پیش روایتی شنیدم از آمام صادق(ع)، که نوروز عید شیعیان است ...که باید بگم،واقعا عید شیعیان است! مسلما منظور سفره هفت سین و ... نیست! شیعه چیزی جز امید نیست ... امید به تولدی نو بعد یه زمستون سرد تاریک طولانی! امید به اصل پنجم! اصل امامت! اصل مهدویت! که نوروز همش نمونه کاملیه از چیزی که اسلام به دنبال اونه ...یک منجی در روزی نو!
قسمتمون شده، که عید نوزدهم رو باز بریم پابوس سلطان غریب. به قول مادرم: هر بار که تو بری مشهد چند برابرش میان سراغت... وای ... چه عظمتی! میان سراغت ...این بار هم اگه خدا بخواد تا چند ساعت دیگه، دو، سه ساعتی بعد از تحویل سال؛ رهسپار محضر سلطانیم! سرگردون جاده های برهوت وار کویریه مشهدش! (می دونم که روزی میشه که حسرت این لحظه ها رو می کشم ، که رفتم و با خودم چیزی نیاوردم!)
مطلب بعدی دیگه مال آقا فرهاده! فکر کنم بعد یه سکوت طولانی؛ حرف واسه گفتن زیاد داشته باشه
...
سال نو پر برکت.
یا او
سلام
پر کن پیاله را کین آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمی برد...!
آره عزیز! نه تنها من، که ره به حال خراب تو هم نمی برد ... باور کن!
شاید اثرات "ما را به رندی افسانه کردند! "باشه شاید هم "جمال در نظر عشاق همچنان باقیست" و" گدا اگر ... "چه بدونم عزیز ...
این حرفا نه تنها ناامیدی نیست؛ که خود خود امیده...امید به اینکه هنوز مسخ نشدی، هنوز شراب تو دستته...هنوز تشنه ای... تشنه! هنوز لذت می بری از اون یه جرعه شرابی که تو مشتته ... هنوز می خوای جام به لبت بگیری؛ سیر بشو نیستی... هنوز احساس خالی بودن می کنی؛ صدای طبل میدی... طبل خالی! درسته که بقیه نمی فهمن ولی خودت که می دونی ... خودت که هستی، هنوز, اون تو ... تو دلت نشستی و بیرون نیومدی تا با این جماعت بوقلمون گاها دون, یک رنگ بشی ... هنوز امید داری... که سنگ نشدی که بشکنی، یا شیشه هم نیستی که محکوم باشی به شکستن!! هنوز دوست داری... ماه باشی؛ هر شب تو آسمون خدایی کنی .. بری رو قله بایستی، دست نیافتنی تر از همیشه باشی ... بشی محبوبه شب! یا نه، اصلا جای اون گرگه باشی که شب به شب بری بالای قله زوزه بکشی واسه محبوبت، واسه ماهت!! که کاری جز زوزه کشیدن بلد نیستی ... همه زندگیت بشه زوزه های شبونه! واسه ماه! ... محبوبه شب! نه! هنوز هم لذت می بری که هر از چند گاهی چاه باشی! بری تا عمق درد زمین ... گوش کنی به درد آب و خاک! به تب زمین! به پچ پچ کرم های خاکی ... به فریاد ریشه ها ... به سکوت سنگ های مذاب! هنوز هم دوست داری متولد ماه مهر باشی ... بِمهری و بِمهری و بِمهری ... و گاهی مِهریده بشی!
درسته که گاهی وقتا جاده خاکی تو رو با خودش می بره ... اسیر منظره های کنار جاده میشی ... ولی هنوز امید داری که اگرچه دیر به دیر ... ولی هر چند وقت راهت کج میشه میای رو آسفالت ... اصلا میارنت رو آسفالت ...
درسته که سرت رو انداختی پایین گاووار زیر نور تاریکی، شبونه،مسیر پیچ پیچانک زندگیت رو گز می کنی ... جلو میری، عقب میری، می ایستی، می زنی به خاکی ... ولی لبت مدام زمزمه می کنه... به فروغ چهر زلفت همه شب زند ره دل/ چه دلاور است دزدی که به شب چراغ دارد! امید داری به همین یه بیت! امید داری به دلاور!
درسته که زندگیت رو نوار نوسانات می چرخه ... بالا و پایین زندگیت مشخص نیست! ....حتی برای من! درسته که هر شب دعا می کنی که خدایا: از فردا، نوسان، بی نوسان! درسته که تو اوج جوونی از این همه تنوع تو زندگیت خسته شدی ... دنبال یه خواب راحت می گردی ... یه آرام بخش ... بیا عزیز، پیاله رو بگیر! ...یادته؟! راهش رو خودت به من گفتی! پر کن پیاله را ... افسانه شو! افسانه!
درسته که هر روز مغرورانه، شق و رق،از خونه به سمت درس و دانشگاه راه می افتی ... تو ترافیک و دود و دم و سرب و رفیق و نارفیق، دووم میاری ...آخ نمی گی! عین آدم های با شخصیت از کنار هزار درد و رنج ملت می گذری...بدون شکر! با کفر تمام! حتی نگاهت رو کج نمی کنی ... از کنار بچه فال فروش و گل فروش و واکسی! از کنار زنی که ساعت هفت صبح تو سرما دستش رو از زیر چادر خاکی مشکیش درآورده به نشانه گدایی ... از کنار معتادی که روبروت بساطش رو پهن کرده! از کنار مردی که زنش رو جلو ملت زیر بار کتک می گیره و زن هیچ کاری نمی کنه جز نالیدن! ... از کنار هزاران معلول و بیمار ... از کنار بچه های سیگاری دانشگاه! بیکارهای عشوه فروش بخیل پیاده روها! از کنار پیرزن های جوون نما! جوون های مو سفید! آدم های مد پرست! مد پرستان بت پرست! و...و... ولی عزیز! شب که می رسی به خونه... شب که دوباره تنها میشی! وقتی که کسی نیست که بهش فخر فروشی کنی! کسی نیست که سرت رو واسش بالا بگیری، بی توجه ار کنارش رد بشی... کسی نیست که تحسین و تمجیدت کنه... خودتی و خودت...باز مثل هر شب غم باد می گیری... گریه می کنی! گریه! مثل بچه ها! دیگه کسی نیست که ار نگاهش بترسی... زار می زنی! زار ...
شب که می رسد از کناره ها
گریه می کنم با ستاره ها!
عزیز! نگاه کن! شکر کن! افتخار کن! هنوز خودتی! هنوز تشنه ای ... هنوز پیاله به دستی ... وسیع باش عزیز! وسیع ...نفس بکش! هنوز مسخ نشدی ... آزاد باش!