** غلام قامت **

یااو

 

سلام

 

بِنَفْسى أَنْتَ مِنْ مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنّا، بِنَفْسى أَنْتَ مِنْ نازِحٍ ما نَزَحَ عَنّا،بِنَفْسى أَنْتَ أُمْنِیَّةُ شائِقٍ یَتَمَنّى، مِنْ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ ذَکَراً فَحَنّا بِنَفْسى أَنْتَ مِنْ عَقیدِ عِزٍّ لا یُسامى بِنَفْسى أَنْتَ مِنْ أَثیلِ مَجْدٍ لا یُجارى بِنَفْسى أَنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَمٍ لا تُضاهى بِنَفْسى أَنْتَ مِنْ نَصیفِ شَرَفٍ لا یُساوى إِلى مَتى أَحارُ فیکَ یا مَوْلاىَ وَ إِلى مَتى، وَ أَىَّ خِطابٍ أَصِفُ فیکَ وَ أَىَّ نَجْوى عَزیزٌ عَلَىَّ أَنْ أُجابَ دُونَکَ وَ أُناغى عَزیزٌ عَلَىَّ أَنْ أَبْکِیَکَ وَ یَخْذُلَکَ الْوَرى عَزیزٌ عَلَىَّ أَنْ یَجْرِىَ عَلَیْکَ دُونَهُمْ ما جَرى

به جانم قسم که تو آن حقیقت پنهانى که دور از ما نیستى. به جانم قسم تو آن شخص جدا از مایى، که ابداً جدا نیستى ،به جانم قسم که تو، همان آرزوى قلبى و مشتاق الیه مرد و زنِ اهل ایمانى که هر دلى از زیادت شوق او نالة مى زند. به جانم قسم تو آن عزّتی هستی که هم طرازی ندارد. به جانم قسم تو آن عظمتی هستی که هم قطاری ندارد. از آن نعمتهاى خاص عالى خداوندی، که مثل و مانند نخواهد داشت. به جانم قسم که تو از آن خاندان عدالت و شرفى که احدى برابرى با شما نتواند کرد. اى مولاى من؛ تا کى در (انتظار) شما حیران و سرگردان باشیم؟ تا به کى و به چگونه خطابى درباره تو توصیف کنم و چگونه راز دل گویم؟ اى مولاى من بر من بسى سخت است که پاسخ، از غیر تو یابم. سخت است بر من از تو بگویم  و خلق تو را واگذارند. سخت و مشکل است بر من که بر تو ماجرای دیگرى پیش آمد.

 

هَلْ مِنْ مُعینٍ فَأُطیلَ مَعَهُ الْعَویلَ وَالْبُکاءَ؟ هَلْ مِنْ جَزُوعٍ فَأُساعِدَ جَزَعَهُ إِذا خَلا؟ هَلْ قَذِیَتْ عَیْنٌ فَساعَدَتْها عَیْنى عَلَى الْقَذى؟ هَلْ إِلَیْکَ یَابْنَ أَحْمَدَ سَبیلٌ فَتُلْقى؟ هَلْ یَتَّصِلُ یَوْمُنا مِنْکَ بِعِدَهٍ فَنَحْظى؟ مَتى نَرِدُ مَناهِلَکَ الرَّوِیَّةَ فَنَرْوى؟ مَتى نَنْتَقِعُ مِنْ عَذْبِ مائِکَ فَقَدْ طالَ الصَّدى؟  مَتى نُغادیکَ وَ نُراوِحُکَ فَنُقِرُّ عَیْناً؟  مَتى تَرانا وَ نَراکَ وَ قَدْ نَشَرْتَ لِواءَ النَّصْرِ تُرى؟ أَتَرانا نَحُفُّ بِکَ وَ أَنْتَ تَأُمُّ الْمَلَأَ، وَ قَدْ مَلَأْتَ الْأَرْضَ عَدْلاً؟

آیا کسى هست که مرا یارى کند تا بسى نالة فراق و فریاد و فغان طولانى از دل برکشم؟ کسى هست که جزع و زارى کند؟ آیا چشمى مى گرید تا چشم من هم با او مساعدت کند و زار زار بگرید؟ اى پسر پیامبر آیا به سوى تو راه ملاقاتى هست؟ آیا امروز به فردایى مى رسد که به دیدار جمالت بهره مند شویم؟ کى شود که بر جویبارهاى رحمت درآییم و سیراب شویم؟ کى شود در چشمه آب زلال (ظهور) تو، ما غرقه شویم؛ که عطش ما طولانى گشت؟ کى شود که ما با تو صبح و شام کنیم تا چشم ما به جمالت روشن شود؟ کى شود که تو ما را و ما تو را ببینیم، هنگامى که پرچم نصرت و پیروزى در عالم برافراشته­اى؟  آیا خواهیم دید که ما به گرد تو حلقه زده و تو با سپاه تمام روى زمین را پر از عدل و داد کرده باشى؟

                                                                                      فرازی از دعای ندبه

خواهد آمد!

 

 و غلام قامت ...

 

 غلام    قامت   آن   لعبت   قبا پوشم

که از محبت رویش هزار جامه قباست

 

 

 و امشب

               آغاز ولایت حضرتش ...

 

 

 

 

 

 

 

 

خاطره هشتاد و پنج!

یا او

 

به حرمت اولین سین هفت سین ادب! سلام!

 

سی صد و شصت و پنج روز و چند ساعت و خورده ای!

به قول عزیز ما:"هشتاد و پنج هم مثل بقیه گذشت! و فقط خاطره ای ازش موند!"

راست میگه!  فقط یه خاطره! خاطره ای که بر خلاف معنای اون به سرعت از ذهن پاک میشه!

با این روند جالبی که زندگی ما در گذره ؛ باید بگم که امروز خاطره اتفاقیست که پر رنگ تر از  لحظات دور و برش به صورت کلی و گاهی نصفه و نیمه به انضمام یه سری از صفات بد و خوب در پستوی خونه ذهن هر کسی درون یه سطل زباله؛ که عمدتا غیر قابل بازیافته باقی می مونه! که پس از چندی محکومه به فراموشی! باور کنید! امسال هم با تمامی لحظاتش پاک میشه! با تمامی بالا و بلندی هاش با مهمترین خاطراتش! یعنی با تمامی لحظاتی که به نظرمون میرسه که تا ابد تو یاد و خاطره ما باقی می مونند ...

ولی حیف که همه محکومند به فراموشی! حتی؛ هشتم تیر ماه، ساعت هشت صبح! صندلی صدو ده، نود و شش، ده!

نوروز داره از راه می رسه ولی من ... انگار نه انگار! انگار نه انگار که سی صد و شصت و پنج روز دیگه تو راهه ... هیچ حس خاصی ندارم! دیگه واسم فرقی نمی کنه، 20 روز تعطیلی یا 2 روز! فرقش واسم فقط تو یه نقطست! نمی دونم چرا ... دیگه از یه ماه قبل دلمو واسه الافی های تعطیلات صابون نمی زنم! بخار این کارا از سرم پریده! شاید هم به قول"مهدی اخوان ثالث" روزگار ما چنین شده :

 

عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم/گردی نستردیم و غباری نفشاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز /از بیدلی او را ز در خانه براندیم

 

 

 

... به هر حال عیده!

 ساقیا آمدن عید مبارک بادت/ وان مواعید که کردی مرود از یادت!     شاید اینطوری حسش بیاد!! با همه این صحبت ها؛ می دونم وقتی لحظه های آخر سال میشه، واسه تک تک ثانیه هایی که انتظار عید رو نکشیدم، حسرت می خورم!! دوست دارم ثانیه ها کش بیان! اونقدر کش بیان که جبران انتظار نکشیدنمو بکنه ...

از قشنگ ترین رسم و رسومات دم عید ما رفتن سر مزار درگذشتگانه ... همین که یه جماعتی، یه کشوری،یه مردمی، هر ساله همه برنامه هاشون رو ردیف می کنن، که شب آخرین جمعه برن به سراغ عزیزانشون ... همون لحظاتی که آدم بد جوری دلش می گیره... دنیایی ارزش داره... خدا نکنه روزی روزگاری بساط این جور رسمای با ارزش از میون ما رخت ببنده، که اون روز میشه انتظار هر چیزی رو داشت ... خدا نکنه! حالا این دم دمای تحویل سال هم بد نیست یه یادی بکنیم از همه اونهایی که داشتیم و قدرشون رو ندونستیم و الان دلتنگیم برای همه اون خاطرات! و شکر کنیم که هنوز خانواده ای دور و برمون هست، سایه پدری ... مادری...بالای سرمونه، برادری داریم؛ خواهری داریم ... چه بدونم! سنگ صبوری داریم! گفتن و نوشتن این چیزا سخته ... فقط شکر کنیم!

بد نیست یه نگاهی هم به آدمایی بکنیم که به دور و برمون اضافه شدن، به کسایی که ما به زندگیشون وارد شدیم ... به دوستان قدیمی! دشمنان فعلی! یا نه،برعکس؛ دشمنان قدیمی و ... به اینکه چندتا دل شکوندیم! چند تا دل خریدیم! چند تا اهلی کردیم! اهلی چند تا شدیم! ای روزگار ...

یا نه می تونیم فکر کنیم، چندتا اس ام اس زدم! چندتا سریال دیدم! چندتا فوتبال نگاه کردم! چند تا زیرآب زدم! چند نفر و سر کار گذاشتم! و... و...و که خود شما بهتر از من می دونید ...

 

واقعا لحظات پاکیه ... غیر از ده ها رویداد مهم که مقارن شده با نوروز، چند روز پیش روایتی شنیدم از آمام صادق(ع)، که نوروز عید شیعیان است ...که باید بگم،واقعا عید شیعیان است! مسلما منظور سفره هفت سین و ... نیست! شیعه چیزی جز امید نیست ... امید به تولدی نو بعد یه زمستون سرد تاریک طولانی! امید به اصل پنجم! اصل امامت! اصل مهدویت! که نوروز همش نمونه کاملیه از چیزی که اسلام به دنبال اونه ...یک منجی در روزی نو!

 

قسمتمون شده، که عید نوزدهم رو باز بریم پابوس سلطان غریب. به قول مادرم: هر بار که تو بری مشهد چند برابرش میان سراغت... وای ... چه عظمتی! میان سراغت ...این بار هم اگه خدا بخواد تا چند ساعت دیگه، دو، سه ساعتی بعد از تحویل سال؛ رهسپار محضر سلطانیم! سرگردون جاده های برهوت وار کویریه مشهدش! (می دونم که روزی میشه که حسرت این لحظه ها رو می کشم ، که رفتم و با خودم چیزی نیاوردم!)

مطلب بعدی دیگه مال آقا فرهاده! فکر کنم بعد یه سکوت طولانی؛ حرف واسه گفتن زیاد داشته باشه

...

السلطان!

سال نو پر برکت.

 

پرکن پیاله را ...

یا او

سلام

 

پر کن پیاله را کین آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمی برد...!

آره عزیز! نه تنها من، که ره به حال خراب تو هم نمی برد ... باور کن!

شاید اثرات "ما را به رندی افسانه کردند! "باشه شاید هم "جمال در نظر عشاق همچنان باقیست" و" گدا اگر ... "چه بدونم عزیز ...

 

این حرفا نه تنها ناامیدی نیست؛ که خود خود امیده...امید به اینکه هنوز مسخ نشدی، هنوز شراب تو دستته...هنوز تشنه ای... تشنه! هنوز لذت می بری از اون یه جرعه شرابی که تو مشتته ... هنوز می خوای جام به لبت بگیری؛ سیر بشو نیستی... هنوز احساس خالی بودن می کنی؛ صدای طبل میدی... طبل خالی! درسته که بقیه نمی فهمن ولی خودت که می دونی ... خودت که هستی، هنوز, اون تو ... تو دلت نشستی و بیرون نیومدی تا با این جماعت بوقلمون گاها دون, یک رنگ بشی ... هنوز امید داری... که سنگ نشدی که بشکنی، یا شیشه هم نیستی که محکوم باشی به شکستن!!  هنوز دوست داری... ماه باشی؛ هر شب تو آسمون خدایی کنی .. بری رو قله بایستی، دست نیافتنی تر از همیشه باشی ... بشی محبوبه شب! یا نه، اصلا جای اون گرگه باشی که شب به شب بری بالای قله زوزه بکشی واسه محبوبت، واسه ماهت!! که کاری جز زوزه کشیدن بلد نیستی ... همه زندگیت بشه زوزه های شبونه! واسه ماه! ... محبوبه شب! نه! هنوز هم لذت می بری که هر از چند گاهی چاه باشی! بری تا عمق درد زمین ... گوش کنی به درد آب و خاک! به تب زمین! به پچ پچ کرم های خاکی ... به فریاد ریشه ها ... به سکوت سنگ های مذاب! هنوز هم دوست داری متولد ماه مهر باشی ... بِمهری و بِمهری و بِمهری ... و گاهی مِهریده بشی!

 

درسته که گاهی وقتا جاده خاکی تو رو با خودش می بره ... اسیر منظره های کنار جاده میشی ... ولی هنوز امید داری که اگرچه دیر به دیر ... ولی هر چند وقت راهت کج میشه میای رو آسفالت ... اصلا میارنت رو آسفالت ...

درسته که سرت رو انداختی پایین گاووار زیر نور تاریکی، شبونه،مسیر پیچ پیچانک زندگیت رو گز می کنی ... جلو میری، عقب میری، می ایستی، می زنی به خاکی ... ولی لبت مدام زمزمه می کنه... به فروغ چهر زلفت همه شب زند ره دل/ چه دلاور است دزدی که به شب چراغ دارد! امید داری به همین یه بیت! امید داری به دلاور!

 

درسته که زندگیت رو نوار نوسانات می چرخه ... بالا و پایین زندگیت مشخص نیست! ....حتی برای من! درسته که هر شب دعا می کنی که خدایا: از فردا، نوسان، بی نوسان! درسته که تو اوج جوونی از این همه تنوع تو زندگیت خسته شدی ... دنبال یه خواب راحت می گردی ... یه آرام بخش ... بیا عزیز، پیاله رو بگیر! ...یادته؟! راهش رو خودت به من گفتی! پر کن پیاله را ... افسانه شو! افسانه!

 

درسته که هر روز مغرورانه، شق و رق،از خونه به سمت درس و دانشگاه راه می افتی ... تو ترافیک و دود و دم و سرب و رفیق و نارفیق، دووم میاری ...آخ نمی گی! عین آدم های با شخصیت از کنار هزار درد و رنج ملت می گذری...بدون شکر! با کفر تمام! حتی نگاهت رو کج نمی کنی ... از کنار بچه فال فروش و گل فروش و واکسی! از کنار زنی که ساعت هفت صبح تو سرما دستش رو از زیر چادر خاکی مشکیش درآورده به نشانه گدایی ... از کنار معتادی که روبروت بساطش رو پهن کرده! از کنار مردی که زنش رو جلو ملت زیر بار کتک می گیره و زن هیچ کاری نمی کنه جز نالیدن! ... از کنار هزاران معلول و بیمار ... از کنار بچه های سیگاری دانشگاه! بیکارهای عشوه فروش بخیل پیاده روها! از کنار پیرزن های جوون نما! جوون های مو سفید! آدم های مد پرست! مد پرستان بت پرست! و...و... ولی عزیز! شب که می رسی به خونه... شب که دوباره تنها میشی! وقتی که کسی نیست که بهش فخر فروشی کنی! کسی نیست که سرت رو واسش بالا بگیری، بی توجه ار کنارش رد بشی... کسی نیست که تحسین و تمجیدت کنه... خودتی و خودت...باز مثل هر شب غم باد می گیری... گریه می کنی! گریه! مثل بچه ها! دیگه کسی نیست که ار نگاهش بترسی... زار می زنی! زار ...

 

 شب که می رسد از کناره ها

 گریه می کنم با ستاره ها!

 

عزیز! نگاه کن! شکر کن! افتخار کن! هنوز خودتی! هنوز تشنه ای ... هنوز پیاله به دستی ... وسیع باش عزیز! وسیع ...نفس بکش! هنوز مسخ نشدی ... آزاد باش!

 

 

 

...گدا اگر همه عالم بدو دهند؛ گداست!

یا او

سلام

 

انتظارها به سر رسید ...

بالاخره بعد از شروع ده روز از تعطیلات بین دو ترم ما هم رویی از آزادی این روزها  رو دیدیم! اما چقدر دیر! این در حالیه که بعضی از دانشگاه ها درس و مشقشون دوباره رونق گرفته، و "بخون بخونه" که بیا و ببین ... البته بگذریم که همه این کارها فقط واسه چند روز اول ترم ها جواب میده تا بچه ها در مقابل تصمیماتی که مطابق همه ساله و بعد از گذروندن یه سری امتحانات فیل خفه کن(!) می گیرن؛ عذاب وجدان نداشته باشن!! وگرنه که بعد دو هفته همون آشه و همون کاسه ... تا ...دم امتحانات ترم و روزهای طلایی مرگبار پر استرس فرجه!!

اول ترم چقدر برنامه ریخته بودم واسه این چند روز ... یه مسافرت دو سه نفری مجردی، یا نه، یه اردوی بیست، سی نفری به هر کنج و خرابه ای غیر از تهران!  نه... یه روز در میون،راه می افتیم میریم کوه! اصلا از صبح تا ظهر می ریم سینما گردی! جشنواره فیلم فجر، بعدش هم کتاب فروشی های انقلاب رو چرخ می زنیم! از همه اینها بی خرج و بی دردسرتر...خواب،استراحت، ناهار، خواب،استراحت،شام،خواب استراحت،(فوتبال نصف شب) خواب!

حالا از همه این برنامه ها دلم خوشه به این مسافرت اول ترم دوم. چشم انتظار و لحظه شمار دیدن حرمش ...

دوست دارم دل تو دلم نباشه، دلشوره رسیدن داشته باشم ... دوست دارم حریص باشم؛ حریص تر از الآنم، حریص گنبد طلاش. دلواپس بوی خاص فضاش، که نکنه این دفعه برم و چیزی حس نکنم، دل نگرون غلغله و جنب و جوش حرمش، دلشده خودش، نه! اصلا دلشده اسمش! ولی حیف ...

هفتمین سفر مشهد امسال دلشدگان! دو از من و پنج از آقا فرهاد! الآن که دارم اینها رو می نویسم نصف دلشدگان غرق دلبر شده و نصف دیگش مات و مبهوت تو این دنیای مجازی عصر ارتباطات لعنتی! البته اگه لیاقت داشته باشیم و تا شنبه زنده باشیم، ما هم پر می کشیم به حرمش، البته با قطار. یه قطار باری به حجم شش ماه و جرم شش سال از آخرین مشهد!

با این روندی که آقا فرهاد طی می کنه، فکر کنم تا آخر سال یک بار دیگه هم مشهد نصیبش بشه! به طور میانگین ... هر دو ماه یک بار!

 

جمال در نظر عشاق همچنان باقیست

گدا اگر همه عالم بدو دهند؛گداست

 

 اصولا من دوست ندارم خیلی سریع به این جور مسافرت ها برم، نمی دونم چرا ... شاید به خاطر اینه که خجالت می کشم. خجالت می کشم برم و حرفی واسه گفتن نداشته باشم_ صد رحمت به کفترهای جلد حرمش_ بگذریم از اینکه هر چقدر حرف واسه گفتن داشته باشی، تا می رسی پای زریحش مات مبهوت سیل جمعیت میشی ... بغض گلوتو می گیره و یکدفعه می ترکی ... می ترکی از بی غمی، از بی دردی، از نگفتن، از بی تابی نداشتن، از زندگی بی دغدغه و در عین حال پر از استرس، از گم شدن توی این خروار خروار برنامه های ریز و درشت، از یک رنگ شدن با آدم های دور و برت ، از خالی بودن و در عین حال احساس لبریز شدن داشتن! از گذر عمرت به هیچ و پوچ، از نبودن خدا تو نگاهات! خدا!

این بار می خوام برم ...فقط برم سه چهار روز بست بشینم زیر مقرنس های طاق گوهرشادش – جایی که بیشتر از همه جا می پسندم_ خلوت کنم ...

خودم و خودش و خدامون ...

 

جمال در نظر عشاق همچنان باقیست

گدا اگر همه عالم بدو دهند؛گداست

 

 

 

و اما زمزمه ... و دیگر هیچ!

یا او

سلام

 

یادم میاد بچه که بودم، وقتی بوی دود و اسپند، صدای طبل به همراه صدای نا به هنجار اون بابایی که داشت مثلا مداحی می کرد میومد دل تو دلم نبود ... قدّّم که نمی رسید از پشت پنجره ببینم، هرچقدر خودمو می کشیدم تا بلکه بتونم دیدی بزنم، افاقه نمی کرد ... ناچار می رفتم سراغ بابام ... بابام که می دونست که من چقدر از دیدن دسته و علم و کتل لذت می برم، دل عزیز دلشو نمی شکست و با هم می رفتیم تو کوچه و خیابون ... تقریبا کار هر روزمون بود ...بابام منو می نشوند رو  شونه هاش تا بلکه من راحت تر ببینم اون یارویی که به عشق آقاش،حسین،رفته زیر یه علامت 150 کیلویی(!)چه جوری سلام می ده، می چرخونه، به یزید و شمر و خانواده لعن ونفرین می کنه ،چه ریختی با رفقاش رو بوسی می کنه، از این و اون پول می گیره ... بچگی هم عالمی داشتیم ، از همه محرم فقط دسته دیدنشو دوست داشتم ... بزرگتر که شدیم همه عشقمون این شد که ما هم دستی تو کار ببریم، پیرهن سیاهی بپوشیم، زنجیری بزنیم( سینه هم که نمی زدیم ... سینه زدن مال پیرمردهاست!) سیاه و کبود بشیم که آی مردم، حسینمان را کشتند! فرقش این بود که از قبل می دو نستیم که تا چند ساعت دیگه ...

بوی سیب و ... گوش می دادیم، حرم حبیب و ... زمزمه می کردیم! گذشت بچگی هامون، گذشت ... نمی گم الانه بچه نیستیم، چرا هستیم، به حد کافی بچگی می کنیم ... و ایمان دارم همین حرفهایی که امروز در مورد ده سال پیشم می زنم، پس فردا هم نقد امروزم میشه ...مثل الانم که دیگه ذره ای واسم ذوق و شوق نمونده که وقتی شبونه صدای گوش خراش دسته عزاداری میاد( البته اگه همه به قصد عزا به این جمع پیوسته باشن!) سرمو از پنجره دزدکی در بیارم و ببینم که از حسین (ع) فقط همین به یادگار مونده! سنتی به غلط رواج داده شده به نام شیعه و حسین و ایران و ایرانی و به کام عده ای دیگر آن هم ایرانی، نه بیگانه مزدور ...ذره ای لذت نمی برم که محرمم خلاصه بشه توی دو، سه تا کاست فلان مداح اهل بیت، حاج چیچیه چیچیان! البته اگه مدح باشه نه ...(خیر الناس من بعدنا، ذاکرنا ... ولی؛دعا الینا،نه جای دیگه!!)

احساس می کنم روزهای محرم به حد کافی بار معناییه خودشو داره، نیازی به کارهای گاه به گاه بی هدف نداره، از جون و مال آدم فقط  یکی دو ساعت زمان تنهایی رو می طلبه که خدا رو شکر تو این دور و زمونه عصر اطلاعات و فناوری چیزی که زیاده همین تنهایی هاست!

اونقدری که با مجلسی "که توش دو کلمه حرف دل باشه، دو کلمه توش از حسین امروز بگن، از درد بودن بگن، از نبودن بگن، ده دقه حرف حساب بزن که من و امثال منو به فکر بندازه که؛ اوهو! کجا دارین می رین با این سرعت! راه از این وره!! «کین ره که تو می روی به ترکستان است »رو واسه من تعیین کنه ..."حال می کنم... که لحظه ای شور و علاقه واسم نمونده که جذب کارهایی بشم که به غلط سنت می دوننشون ...

 

اصولا آدمی زاده اینجوریه، مدام دنبال تغییر و تحول ... اگه این جوری نباشه بده.بد نیست گاهی وقتا به خودمون زحمت بدیم، به زندگیمون شیب بدیم، زاویه بدیم، حتی به اندازه یک درجه...ضرر نمی کنیم، آخر این هشتاد سال نتیجه اش رو می بینیم، تقریبا یک سال و چها ماه و بیست روز جلوتر از سنمون خواهیم بود!(به کمک بسط تیلور عزیز، سینوس یک درجه قابل محاسبه است، که اگه در مسافت این هشتاد سال آزگار ضرب کنیم به همچین عدد و رقمی می رسیم!!!)  یا نه بشینم دنبال راه و چاره بگردم که یه شبه بهشتمو قطعی کنم! نمی گم اینها وجود نداره، که هست ولی چیزای دیگه ای رو هم می طلبه ... عین خونه ای می مونه که بخوان از طبقه دوم بسازنش! از لحاظ معماری حرف نداره، امابه عمران نمی رسه!

 

آنان را که از مرگ می هراسند، از کربلا می رانند ...

هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده اند، از دنیا نخواهند برد ...

 

دو جمله ای که از همون اوایل ترم فکر منو به خودش مشغول کردن.مطمئنم که نصف بچه هایی که طول این ترم تو اون کلاس هایی که این جملات کنار تخته هاش نصب شده بود،بودن،حتی یکبار هم اونارو کامل نخوندن! اصولا مشکل ما همینه ... ندیدن یا دیدن و نخوندن! آخه مسئولیت میاره! همون کاری که حسین(ع) ازش شونه خالی نکرد...کربلا همین بود عزیز، البته به روایت من....حالا دیگه هرچی به فکر شما می رسه...من که مبهوتم.

 

چند روز پیش یکی از دوستان پیام کوتاهی زد به چه بزرگی!!  تو این مایه ها بود ...

اگه یه روزی، خدا تو رو برد لب پرتگاه ولت کرد؛ اصلا نگران نباش، یا نجاتت میده یا پرواز کردنو یادمت میده...

اولش که بی تفاوت بودم، ولی بعدش تا چند روز ولم نکرد! خیلی فکر کردم که چرا فقط این دو راه ... نجات یا نجات!! می بینید که هر دو راه یه چیزه! تصور می کنم که راه سومی هم هست! هلاک! اولش حتی از فکر کردن به اینکه خدا ما رو بدون اراده مون تا لب پرتگاه ببره و ولمون کنه و ما سقط بشیم هم می ترسیدم! ولی الان به نظرم می رسه که آدم باید ایمان داشته باشه که حالت سومی هم هست...مگه خدا، خدای ما نیست ... مگه ما حقی به گردنش داریم؟! خودش آفریده خودش هم ... این جاست که بنده های واقعی شناخته میشن... یعنی راضی باشی به اونیکه خدا خواسته ... نگران نباشید این حرف تناقضی با عدل خدا نداره ... هرکه در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند!! چون همچین آدمی حتما اعتقاد داره که خدا چیزی بزرگتر از این زندگی رو بهش میده... به عبارت ساده تر باید و باید و باید اعتقاد داشته باشی که حتما پشت دریاها شهریست که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان است...این شهر هم جز به رضای خدا نیست، حتی به بهونه مرگ ما! 

 

و اما زمزمه؛  لبیک یا حسین!

و دیگر ...