یاحق
باز هم مطلب میدم.... چون آدمی که می خوام ازش بنویسم، ارزش یه مطلب وبلکه خیلی خیلی بیشتر از اونی که بشه توی یه مطلب بیان کرد برام ارزش داره....
آدمای زندگیتونو بنویسید... چند تا ملاک در نظر بگیرید....مثلاً مقدار علاقتون، میزان تاثیر گذاری اونها در شما، مقدار احترامی که در خلوت دل خودتون به هر کدومشون داریدد، مقدار کمکی که بهتون کرده ن، و... توی هر مورد هم به هر کدوم از منفی ده تا مثبت ده نمره بدید. در آخر جمع بزنید...از اینکه چنین نتیجه ای به دست میاد تعجب نکنین... البته نامردی نکنید ها.. آخه خیلی ها وقتی می خوان نمره بدن، یه جوری به زور اونی که بیشتر دوست دارن رو اول میکنن. یعنی یه جورایی نمره ی برتر علاقه همیشه واسه ی اونا نفر اول مجموع هم میشه...
همه ی این حرفا رو به خاطر این دم که ما گاهی(خیلی از اوقات) یادمون میره کسانی رو که توی زندگیمون یه تاثیر گنده گذاشتن. یا مثلاً یادمون میره کهه فلانی چه کمک های خوب و بدرد بخوری بهمون کرده. یا اصلاً فلانی چقدر ما رو دوست داشت (یا داره)... آره ما یادمون میره اونا رو و فقط اونایی رو می بینیم که خودمون دوستشون داریم... ماها خیلی بی معرفتیم...
یه دوست قدیمی داشتم که یه تاثیر قلمبه تو زندگیم گذاشته... ماها گاهی دقت نمی کنیم که یه اتفاق فوق العاده کوچیک و کم اهمیت چقدر توی آینده مون می تونه موثر باشه... مثلاً یه روز غایب شدن بغل دستیت و نشستن یه نفر دیگه به طور اتفاقی کنار دستت... بعد هم کاملاً اتفاقی نوشتن یه کلمه و بعد هم شروع یه مکالمه ی کم اهمیت... بعد هم خوردن زنگ و سپری کردن یه زنگ تفریح با اون آدم(که هنوز اسم دوست روش نذاشتم) وبعد هم اشغال شدن ذهن به مدت خیلی کم.... و این اتفاق شروع یه سری از علایق، سلایق و اعتقادات تو میشه که چند سال بعد می فهمی که پایه و اساس زندگیته و حتی آخرتت هم بهش گره خورده... یه اتفاق کوچیک... مثل غایب شدن بغل دستیت که اون هم احتمالاً با یه بی احتیاطی کوچیک سرما خورده بوده... همین... خیلی روند شکل گیری عقاید و علایق ما پیچیده س...
داشتم از اون دوست می گفتم.... می خوام یهو بگم..... اون منو شاعر کرد...
سال دوم راهنمایی یه اتفاق کوچولو شبیه همون اتفاقایی که گفتم یا شاید کوچیک تر از اون باعث شده بود که من و دوست فوق العاده عزیزم آقای م.ا.م یه سری صحبت هایی در مورد شعر و شاعری بکنیم... و درست مقارن بود با زمانی که معلم ادبیات ی داشتیم جوون که کل دیوان حافظ رو در دوران راهنمایی و دبیرستان حفظ کرده بود... اون زمونها خیلی فکرم مشغول شد. با همین دوست عزیز هم بسیار نامه نگاری می کردیم... آره... تاثیر فوق العاده ای روی من داشت... اولین کسی که اولین شعرم رو خوند این ادم بود و با اینکه شعر سخته و خوبی از آب در نیامده بود تشویقم کرد... یادمه یه زنگ انشا ته کلاس دداشتیم شعر می گفتیم که توی انشامون بنویسیم... تا گفتن شعر تموم شد معلم منو صدا کرد و رفتم پای تخته و اونجا برای اولین بارشعرم رو برای جمع خوندم و باور کنید که همین اتفاقت کوچولو یه تاثیر غیر قابل انکار توی زندگی من داره... حداقل توی روحیات و علایق و دوستان نزدیکم....
حدودای ساعت8:30 همین روزی که دارم مطلب رو می نگارم (دو شنبه) تلفن رو برداشتم و تصمیم گرفتم که بعد از چهار سال و شش ماه به این دوست فوق العاده عزیزم زنگ بزنم (اگه می خواید یه تصوری از این ادم داشته باشید علیرضا شیخل رو تو ذهنتون بیارید.. چون شباهت های فوق العاده ای از نظر روحیات و لحن صحبت با هم دارن) خلاصه زنگ زدم... خونه نبود... شماره موبایلشو گرفتم. SMS.
Man: salam mohamad amin jan
Ooo: salamon alaykom. Shoma
Man: mitooni hads bezani kiam? ye shaere divoone
Ooo: na
Man: ye bar ye kart postale sohrab sepehri behem dadi.fekr konam ye divane hafez ham az man dashte bashi…
Ooo: farhad!?
Man: yani inghadr bi arzesh boodam ke ye zang behem nazadi?
و بقیه مکالمه تلفنی شد... وقتی دوست عزیز به خونه رسدند...
نمی دونم چرا قلبم تالاپ تالاپ میزد وقتی می خواستم گوشی رو بردارم... ادمی که فوق العاده براش احترام قایلم و تاثیرش رو هرگز فراموش نمی کنم... آدمی که توی اون وانفسای نایابی رفیق توی اون مدرسه مون، واقعاً رفیق بود و الآن از این اتفاق خیلی خوشحالم. از اینکه دوباره هست.... خوشحال می شم اگه گذارش به این طرف ها هم بیفته... کاش می تونستم الآن حسم روبیان کنم.... نمیشه... ولی نه حیف.... که اینا رو نباید گفت... نه که نمیشه گفت.... نباید گفت....
این از این.....
صبح روز آخر هفته شهدا تاریخ آخرین مطلبم بود... اما همون روز برام یه روز از یاد نرفتنی بود.. شده به یه بهانه ای برید یه جایی ولی یه چیز دیگه دستگیرتون بشه که اصلاً فکرشو هم نمی کردید... به بهاینه ی بو کرن قبر شهید پلارک رفتم و چیز دیگه ای دیدم که هنوز جلوی چشممه.... هنوز چهره ی شهید احمد پلارک با اون نگاه غیر قابل وصفش جلوی چشممه... داشت بهم فحش میداد، نوید میداد، انذار، بشارت، بیم، امید، تلنگر، ... نمیدونم. هرچی بود تا عمق وجودم رسوخ کرد.. توصیه میکنم حتماً سر قبر این شهید برید(فکر کنم قطعه ی 28 بود... از هرکی بپرسید بلده... شهیدی که قبرش بوی گلاب میده..... ما که رفتیم بوی گلاب بود... باور ندارید خودتون برید ببینید.... اگه گریه تون نگرفت خیلی....) یه حادثه شب یلدای امسال و چه بسا با سالگردش همه ی شب یلداهای سالهای بعدمونو عزادار کرد... یه تصادف دردناک... منو دقیقاض برد به سال قبل خودم... همون موقع که عزادار یکی دیگه بودیم... این بار رفتم سر تشییع جنازه... یه تشییع جنازه ی تاثیرگذار و دردناک... یه قبر... که داشت صدام میزد و میگفت به همین زودی ها.... آره به همین زودی ها... حتی اگه خیلی عمر کنیم و هفتاد سال زنده باشیم فقط پنجاه سال دیگه هستیم... یهنی دو و نیم برابر اینی که تاحالا زنگی کردیم و چیزی دستگیرمون نشد... آره آخرش می میریم...
...و یه آیه تکون دهنده (103 و 104 کهف):
قل هل ننبّعکم بالأخسرین أعمالاً * الّذین ضلّ سعیهم فی الحیوة الدّنیا و هم یحسبون أنّهم یحسنون صنعاً *
ترجمه حدودیش اینه که: (ای پیامبر به آنان) بگو آیا شما را باخبر بسازم از زیانکارترین مردم در عمل(از نظر عمل) * (آنان) کسانی هستند که سعی خود را در زندگی دنیا باطل کردند(در راه غلط صرف کردند) در حالی که فکر میکردند دارند کار نیکو انجام می دهند....
دیگه بدتر از اینکه خودت فکر کنی کارت درسته و اون ور بخوره تو حالت چی میشه؟...
برای تو
ما را سری است با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
یا علی
فرهاد
عجب خدای بزرگی!... یا علی مددی!
پس چی؟ حالا کجاشو دیدی...
علی یارت جوون
متنت هم مثل شعرت زیباست.اما من نفهمیدم چه کسی تو را شاعری آموخت!
سلام...
آره میدونم....
آقا محمدامین به وبلاگ ما خوش اومدی...
خونه ی خودته.. غریبی نکن...
آقا در شعر اغراق اشکال نداره.... منظور این بوده که عحضرت عالی تاثیر بسزایی در رشد و شکوفایی ...(از این جور جمله های قلنبه سلبنه)
یا علی.... خوشحالم کردی شدید...
سلام.تبریک میگم بهتون به خاطر عقاید مذهبی زیباتون.هر چیزی با مذهب و اعتقاد محکم و درست همراه باشه هرگز تکراری نمی شه و همیشه جذابیت داره برای متفکران البته.دعا کنیم جوانهای ما که خیلی دور موندن هدایت بشن مثل شما. ان شاآلله ایمانتمون هر روز محکمتر از دیروز شه چون حد و مرزش وصل نهایی به خداست.پیشنهاد می کنم از معجزات امروزی و یا قبلتر قرآن تو سایتتون بذارید.خیلی حیرت انگیز هستند.انسان رو خشوع قلبی میده و همچنین مطلب از سرور عصر جهان امام مهدی(عج) هم بذارید که همه برکتهارو خدا به خاطر وجود پاکشون به ما میدن.یا علی.
خیلی ممنون.... البته گله مندم از هدایت شده خوندن من....
من به شخصه هرچی که رو دلم سنگینی کنم می نویسم... ممتاسفانه انقدر دورم از امام که حتی حسی به من برای نوشتن القا نمیشه... شاید یه وقتایی یه چیزایی نوشته باشم(مثلا در آرشیو ببینید) اما باز ته دلم راضی نیستم. ممنون از لطفتون. شما احیاناْ از رفقای محمدامین نیستید؟
سلام...امیدوارم خوب باشی...زندگی می کنم با درد...با غم... و با شادی... ولی غم همیشه پیش از شادیه...
امید هم چیز خوبیه...من هفت تا کلمه توی زندگیم دارم که مدتی بود یکیش گم شده بود ولی خدا خواست که دوباره پیداش کنم...و اون...امید بود...امید...
اولاْ علیک سلام...
ثانیاْ پایان شب سیه سپید است...
و ثالثاْ بابا من همه جا با اسم فرهاد دلشدگان نظر میذارم... مگه قرار نشده بود تو هم با اسم فرهاد آینه یا کامی نظر بذاری بامرام؟
ما همیشه به آدمای زندگیمون فکر میکنیم، تا الان شده به آدمایی فکر کنیم که ما آدم زندگیشونیم؟!
اوووف.... حرفم دقیقاْ همین بود... وچه لذتی داره وقتی یه نفر با کلمات قشنگتر حرفتو بیان میکنه...
ما گاهی(خیلی از اوقات) یادمون میره اصلاً فلانی چقدر ما رو دوست داشت (یا داره)... آره ما یادمون میره اونا رو و فقط اونایی رو می بینیم که خودمون دوستشون داریم... ماها خیلی بی معرفتیم...
این تیکه ی متنت ترکونده بود.
خب شاید هم گاهی اوقات کسانی رو یادت بیاری که یه تاثیر بدی تو زندگی ات گذاشتند یا اینکه قلبتو شکوندند و رفتند. حالا تو بگو ! چی کار می کنی ٫ بازهم زنگ می زنی خونشون و باهاش شروع می کنی به اس ام اس بازی؟
برای تو
ما که بی یاد تو ای دوست نباشیم دمی
حیف باشد که دلت بی خبر از ما باشد...
اگه منو میگی... بابا ما که اینقدر سراغ شما رو می گیریم.... این شماهایید که ما رو نمیبنید... و یادتون میره اصلاْ فلانی چقدر شما رو.... (خیلی هم حال نکن... یه کم حال کن)
حیف باشد که تو هم بی خبر از ما باشی....
سلام
واقعا تعریف هایی که ازت شنیده بودم به حقیقت پیوست.
از اینکه می بینم هنوز هم خیلی ها هستن که دنیا همه زندگیشونو پر نکرده خوشحالم و جدا دوست دارم
گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم
آقا صادق.... از چند حالت خارج نیست:
یا شما از رفقای محمدامین هستی و من شما رو نمیشناسم....
یا من خیلی بی معرفتم و شما رو به جا نمیارم....
و یا الآن که ساعت ۱۲ شبه دیگه مخم نمی کشه....
به هر حال ما مخلصیم و متشکر از این جهت که وقت گذاشتید و مطلب ما رو خوندید...
خدا ما رو از بیرون خیلی خوشگلتر از اونی که در درون هستیم نشون میده... تعریف هایی که از ما شنیدی هم از همین ظاهر آرایی های خداییه.. وگرنه ما که باشیم که...
سلام :
« در پی آن نگاه های بلند
حسرتی ماند و
آه های بلند !!! »
علت تاخیر : از دست تو خواهم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است ! ! !
در مورد نوشته ات :
برای دوست !!! :
بسم الهت ای دوست بر آن غنچه که خنداند
صد باغ گل از من به یکی نیمه تبسم
شعر آمد و بارید به همراه صدایت
الهام به شکل غزلی یافت تجسم
دادم بده ای یار ! از آن پیش که شعرم
با پیرهن کاغذی آید به تظلم
برای یه دوست کهنه !!! :
از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو
تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو
از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو
فرهاد کو که کوه به شیرین رهات کند
از یک نگاه کردن شوریده وار تو
کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو
چشمی به تخت و پخت ندارم . مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای تو :
ماندم به خماری که شراب تو بجوشد
پس مست شود در خم و از خود بخروشد
آنگه دو سه پیمانه از آن می که تو داری
با من به بهایی که تو دانی بفروشد
مستم نتوانست کند غیر تو بگذار
صد باده به جوش آید و صد بار بکوشد
وقتی که تو باشی خم و خمخانه تهی نیست
بایست دعا کرد که سرچشمه نخوشد
مستی نبود غایت تأثیر تو باید
دیوانه شود هر که شراب تو بنوشید
مستوری و مست تو به یک جامه نگنجد
عریان شود از خویش تو را هر که بپوشد
خاموش پر از نعره ی مستانه ی من ! کو
از جنس تو گوشی که سروش تو نیوشد ؟
تو ماده ی آماده دوشیدنی اما
کو شیردلی تا که شراب از تو بدوشد
سلام... تنها کسی که نمی تونم به نظرهاش جوابی بدم تویی...
ما را سری است با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
یا علی
میدونین واقعا حیف انسان با دید باز و منطقی مثل شما این به این موضوع اشاره نکنه.واقعا وظیفه شرعی ماست دعا برای ظهور مهدی و منتظر واقعی بودن براشون اشاعه این فرهنگ خیلی مهجور مونده.الان باور کنید دین و عفاید ما از این طریق به کمال میرسه وظیفه اکنونی ماست.چون نفس کشیدن ماهم به برکت وجودی مهدی(عج) است.همه فکر میکنن مهدی بیاد تو جنگ میمیرن ولی به خدافقط کسایی بهشون آسیب میرسه که به نوعی ظالمهای قدرتمند بودن عدل مهدی مثل عدل علی.در پناه حق.
من همونی که گفتم رو تکرار میکنم... کاستی از ماست... همین
من دیدمش.اونجوریم که می گه نیست !!!
....!!!!!
دیگه آدم باید اول بره پایینشو بخونه تا بفمه فرهاده یا رضا!
البت نه این که ما این کارو بکنیما!
اگه بعد از ۴ سال و ۳ ماه و ۹ روز اگه نمی تونید من رو از رضا تمیز بدید... باید یه فکری به حال من و شما و بکنن که چرا اینقدر همو کم میشناسیم...(از اون حرفا زدم ها... شما به بزرگی خودتون ببخشید..)
در باره اون آیه. و مرتبط با :
...ضلّ سعیهم فی الحیوة الدّنیا .
من دیشب این آیه رو خوندم:
{ و اذا مس الانسان ضر دعا ربه منیبا الیه ثم ذا خوله نعمه منه نسی ما کان یدعوا الیه من قبل و جعل لله اندادا لیضل عن سبیله قل تمتع بکفرک قلیلا انک من اصحاب النار }
در تفسیر المیزان به این مضمون مطلبی است که :
در ورای معنای ظاهری و ابتدایی آیه که انداد را شرکاء خدا و بتها بگیریم میتوان انداد را همان علایق و دل بستگی های مادی گرفت که انسان ها با اشتغال به آنها نه تنها خود را از راه خدا باز میدارند
بلکه
با تشویق ضمنی مردم به انجام همان کارها و پیروی از آنها مردم را نیز از راه خدا باز میدارند.
چقدر از این آیه ها داریم.... احساس می کنم که من تنها مخاطب بعضی آیه ها هستم و قرآن فقط به خاطر من نازل شده... تنمو می لرزونه...
دیگه فکر نمی کردم اینقدر ... باشی.
ببخشید زود خودمونی می شم. عادتمه
دو بار منو بیشتر ندیدی حق داری خب!!!
حالا خوب فکر کن شاید یادت اومد.
یا بار تو مدرسه یه بارم جلسه هفتگی
اگرم یادت نیومد معلومه زیاد مهم نیستم اشکال نداره.
آهان... یادم اومد... آقای زارع.... راهنمایی یادته؟ کلاس شهید مطهری با هم بودیم....
یادش بخیر....
SMS رو می گیری، شماره رو نمی شناسی، کیه؟!، کدوم ذهن خودآگاهی از وجود من آگاه شده؟، به هر حال من نمی شناسی اش، کنجکاوی، هر دوستی را می بینی سراغ شماره ناشناس رو می گیری...
پشت خط منتظر جوابه، جواب شخصیتی که زمانی می شناخته... یکی از ۶میلیارد خودآگاه و ناخودآگاه جهان...
I think we miss that touch so much, that we crash into each other, just so we can feel something
این وسط منم و نظراتی که انتظارشونو میکشم و هر روز به شوقشون میام و نظرات رو چک میکنم... یاد جودی آبوت می افتم... روزهایی که نامه ای از بابا لنگ ددرازش بهش نمی رسد... ولی وقتی می رسید چی بود.... خلاصه من مطالبم رو واسه ی یه کسایی می نویسم که واسه ی من ارزش قایلند... مثلاْ واسه خودم می نویسم...
آره و این crash ها گاهی چه تاثیرات خفنی توی زندگیمون میذارن... انقدری که گاهی می شه زندگی رو یکی از این زقشسا ها دونست....
توی هر ۶ میلیارد تا یه دونه.... یا شاید هم سه تا.... یا شاید ۶ میلیارد تا... (من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم زروی محبت چنان بخوان که تو دانی)
سلام
اهل دلی ... دلشده ...
۱- شما دوره چند مفیدی ؟
۲- فکر کنم شجریانی باشی ؟
علیک سلام...
شما چرا دل خسته ای؟
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم
ج۱- دوره ۲۶
ج۲- می گن هستم.... من اونقدر آدم متعصبیی روی این چیزا نیستم....(آدمی که به چیزای این شکلی تعصب زیاد داره مثل میوه کالیه که به شاخه تعصب زیادی داره و به همین خاطر هیچوقت از درخت جدا نمیشه و همونجا می پوسه...)
راستی... جنابعالی؟
تسلیت عرض می کنم
زندگی یعنی تلفیق غم و شادی
غم آخر غم مگه غمی که بخاطر از دست دادن فرصت زندگیه
ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم.....
جنابعالی هم خودتو درست معرفی نکردی... البته اگه حدسی که می زنم درست باشه خیلی خوشحال می شم... خوش اومدی...
ما تلفن نداریم...شما چرا به ما زنگ نمیزنید؟؟!
http://lost-joseph.blogsky.com/
اگه دوست داری منم همین شکلی بیام و زنگ بزنم و فوت کنم پایه ام... بابا قرار نیست توی نظرات فقط همو دعوت کنیم... خب یه بار هم درست پشت گوشی صحبت کن که آدم رغبت کنه بهت زنگ بزنه... میخوای منم بیام نظر بذارم که واسه ما نظر بده و تو هم توی اون نظر بگی بیا نظر بذار و الی الابد همدیگر رو با این نظر پذیرایی کنیم... اکه اوکی... اوکی...