سیاه سفید رنگی...

یا حق

 

سلام

 

۱. هرکسی راه خودشو متعادل ترین و درست ترین راه می دونه و بقیه رو با اون محک می زنه... آیا واقعاً حقیقت واحده؟ و اگه واحده تکلیف این همه راه چی میشه؟ میدونم که یه جوابش اینه که برای رسیدن به یه هدف ممکنه راههای مختلفی وجود داشته باشه... اما منظورم راههاییه که معلومه نتیجه های مختلفی رو نتیجه می دن...  

 

۲. ما دو تا درد بزرگ داریم...  تعصب بیجا یکی از اوناست و اون یکی هم خودش دو تا چیزه که تعصب نتیجه ی یکی از اوناست... افراط و تفریط... که افراط می تونه یه نتیجه ش تعصب باشه...  منظورم از تعصب، تعصب رنگی نیست... یا سیاه سیاه و یا سفید سفید... تعصب کور کننده که بهت راهی برای پیشرفت نمی ده... بلکه تو رو قانع می کنه به داشته هات و افتخار کردن به اونها... وسکون توی یه نقطه که به خاطر تعصب بیجا بهش قانع شدی...  یه شعر از مولوی میارم که در باره ی تعصبه...

                                              بلای تعصب

 نی نگویم زانکه تو خامی هنوز                   در بهاری و ندیدستی تموز

 این جهان همچون درخت است ای کرام        ما بر او چون میوه های نیم خام

 سخت گیرد خامها مر شاخ را                    زانکه در خامی نشاید کاخ را

 چون بپخت و گشت شیرین لب گزان           سست گیرد شاخها را بعد از آن

 سخت گیری و تعصب خامی است              تا جنینی کار خون آشامی است

 

 

می بینید که اون میوه ی رسیده هم به درخت تعصب داره... اما فقط تا جایی که به دردش می خوره و رشدش میده و اونو به کاخ می رسونه.. و میوه ای که به خاطر تعصب زیادی درخت رو رها نمی کنه محکوم به از بین رفتنه... اون هم توسط همون چیزی که بهش تعصب داشته...

 

۳.  چقدر دوست داشتم که دنیامون یه جور دیگه بود... خیلی دلم می گیره... عادی نیست.. زیاد تر از همیشه...

کاش ارزش ها یه مقداری فرق داشتن... کاش قیل و قال دنیا سر یه سری چیزهای قشنگتر بود... شاید هم چون طبق شماره ۱  راه خودمو درست  و متعادل می دونم دوست دارم هم هی دنیا مثل دنیای من باشه....   از جنجال ها و حرصهایی که دور وبرم می بینم می رنجم....  موقعی که شوهر خاله ی خدابیامرز ما به رحمت رفتند(یک ماه و یک روز پیش) گذشته از همه ی غم هایی که داشتیم، یه سری چیز خوب هم دستگیرم شد... یه سری درس ها...  وقتی این موضوع رو به یکی از بچه ها گفتم، قبل ازاینکه تسلیت بگه گفت: علیک بالقرآن...  و یه کم بیشتر توجه کردم و واقعاً چیزهایی دیدم که اعصابمو به شدت خرد می کرد... در مورد قرآن و اینکه چقدر دور از قرآنه اعماله ما بازماندگان... چه کارهایی که باید نسبت به مرده بکنیم و چه مسئولیت هایی که نسبت به خودمون داریم....

 

۴. دارم کتاب می خونم... فیلم میبینم و فکر میکنم...  پر از تنش شده زندگیم... از انجام دادن یه سری کارها و فکر کردن به یه سری چیزا خسته شدم....  فکر می کنم زیادی به در و دیوار می کوبم برای پیدا کردن یه چیزی تو زندگیم.. ولی پیداش نمی کنم... یه راه که تا آخر بیفتم توش....   و البته خیلی خوشحالم که به راحتی میتونم مسیرمو عوض کنم و به راهی که در زمان حال می دونم درسته برم...  وترسی ندارم از اینکه بگم راهم بالکل اشتباه بوده...   ولی حیف که پیدا نمیکنم اون گمشده رو... اونی که اغنا بکنه منو و بی نیاز... تنها چیزی که در مورد اون گمشده  میدونم اینه که اسمش آزادی نیست....(اونی که باید بفهمه ای ن جمله ی آخرمو می فهمه)

 

۵. یه جماله از کتاب جاناتان مرغ دریایی بود که توجهمو جلب کرد... اون جایی که جاناتان داشت فلچر رو ترک می کرد، جاناتان در جواب فلچر که بهش گفته بود من نمیتونم مثل تو رهبر باشم و آموزش بدم و باید تو باشی که من تو رو تمرین کنم گفت:

    تو باید فلچر کامل رو بشناسی و اون رو تمرین کنی...

این جمله خیلی برام جالب بود... با همین یه کار (یعنی تمرین فرهاد کامل بودن) میشه به اون جای قابل قبول رسید...   وتنها مشکل اینه که نمیتونم فرهاد کامل رو بشناسم....  شناخت...

 

۶. دعای عرفه جملات فوق العاده ای داشت که نتونستم از بیانشون توی وبلاگ خودداری کنم. اینا جملاتیه که یه آدم کامل داره به خدای خودش میگه... اون هم در آخرین روزها.... یه مطلب فقط با همین موضوع ، روز 6 بهمن منتشر میکنم....

 

 

اللهم اجعل عاقبة امرنا خیرا...

 

برای تو...

 

سعی می کنم از این به بعد همیشه برای این قسمت مطلبم برات یه شعر بسرایم...

 

به احرام ار نکردم جامه ای ابیض به تن بگذر              

                                              که در کف نیست جز این دلق در می شسته تن پوشی

 

یا علی

 

 

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
محمد امین (محب) جمعه 29 دی‌ماه سال 1385 ساعت 20:22

سلام.
فرهاد جان اگه تو این حرفها رو بزنی من باید چی بگم؟...
چند روز پیش یکی از آشنایان (با مبالغه دوستان) از دانشگاه برمی گشت که تصادف کرد و....پسر یکی از معلمهای امام رضا(ع)؛سادات بود. .کنار دو تا شهید(دایی و بابا بزرگش) خاکش کردن.امیر حسین که حسابش صاف بود به لقاءالله رسید خوشا به حالش اما...اما اگه من جای امیر حسین بودم چی؟... خیلی بدهکارم...
خیلی ببخشید فرهاد تو که راهت درسته امااینقدر مطمئن از عوض کردن مسیر صحبت میکنی که انگار موقع سفر رو میدونی.اگر وقتی مسیر اشتباهست بانگ زنند...
یه چیز دیگه حقیت و راهش هر دو واحدند.خداوند می فر ماید:((صراط المستقیم )) نه....به نظر من تعصب در راه حق خیلی هم خوبه.
یکی از علما فرمودند لحظه دیدار نزدیک است.

گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
به امید دیدار((محبک محب))

اگه تونستی راه رو درست تشخیص بدی باید هم تعصب داشته باشی... ولی نباید یه جوری متعصب بشی که اگه یه روزی فهمیدی که اشتباه رفتی بتونی از موضعت پایین بیای...

احمد جمعه 29 دی‌ماه سال 1385 ساعت 22:11 http://www.mirror.blogsky.com

این بیت آخر خیلی قشنگ بود.
حالی کردم!

قربانت.... نظر لطفته... یه بیت از آخرین شعرمه...

فرهاد.آیینه جمعه 29 دی‌ماه سال 1385 ساعت 22:26 http://mirror.blogsky.com

۱. نظر شخصی من اینه که همون راههایی که فکر می کنی معلومه نتایج مختلفی میدن، اگر روشون کار کنی می بینی که همه یا حقند یا باطل... چیزی که می گی مدت زیادی بود که شده بود دغدغه ی ذهنی من... گشتم ...سوال کردم...پرسیدم... جواب نگرفتم... فکر کردم... و سیر کارم کامل شد... من فکر می کنم که همه ی راهها مقصدشون مشخصه و فقط باید دقت کرد... و تا خدا نخواد آدم متوجه بعضی مسایل نمیشه... میدونی دیگه هر کی سرنوشت خودشو داره... سرنوشتی که خدا خواسته اونطوری بشه... مرز بین حقیقت و غیر از اون خیلی برای ما آدمای روی زمین مبهم و گنگ نشون میده... ولی وجود داره... باید بگم که روزبه روز این مرز داره کمرنگ تر میشه... و به جایی میرسه که حق و باطل از هم قابل تشخیص نیستن... و اون موقع وقتشه... وقت ظهور حضرتش...
۲. تعصب... افراط و تفریط... واقعا تعادل یعنی چی؟؟؟... من تعادل واقعی رو توی این دنیا نمی بینم... بعضی چیزا هست که هرگز توی این دنیا پیدا نمیشه... مثل عدل واقعی... تعادل واقعی... آدمای متعادل توی این دنیا زیاد نیستن...پس اگه تو توی زندگیت تعادل داری(بنا به چیزی که خودت فک می کنی اسمش تعادله) سعی کن حفظش کنی... (اینی که میگم به مورد یک هم مربوطه) من هرگز در زندگیم تعادل رو رعایت نکردم... کلا نه دوست دارم نه می خوام و نه می تونم و نه خدا می خواد... من یه آدم عجول و تنوع طلبم... در اکثر مواقع تنوع طلبی من با تعادلم در تضاد قرار میگیره... و من هرگز حس کنجکاویم و تنوع طلبیم و تفکرم رو به خاطر تعادل کنار نمیذارم... اما اعتراف هم می کنم که با اینکه همیشه از تعادل بدم اومده، همیشه هم ناخودآگاه دنبالش بودم... میگم که سرنوشت آدما متفاوته و خب تو میشی متعادل و من میشم نامتعادل...
۳.آقای سعید.پ مطلبی برامون فرستاد به اسم شهر هرت... واقعا افسوس می خورم ... از ته قلبم درد می کشم وقتی میبینم که اعمال ما به شدت از راه اصلی خودشون دور شدند و میشن... واقعا دنیا به کجا داره پیش میره... عبارت با معناییه: به دنیا بگویید بایستد... دنیا به کدامین سو میرود... و خدا همچنان نظاره گر دور شدن بندگان از راه اصلی است... و به تک ستاره هایش در روی زمین می نگرد... و به آنها افتخار می کند... رسوم به شدت از خود واقعیشون فاصله میگیرن... و خدا کاری نمیکنه... به راستی ما باید چه بکنیم؟!... رسوم غلط به طرز عجیبی در جامعه ی (حداقل به اسم) اسلامی و دینی ما رسوخ کرده اند... افسوس و صد افسوس...
۴. همی گویم و گفته ام بارها...........
به خدا اونی که ما رو اغنا کنه اینجا نیست... منتها حیف که آدما از روی لجبازیشون با خدا هی زور میزنن که اونو تو همین دنیا پیدا کنن... به خدا نیست... اونی که منو اغنا می کنه اینجا نیست... بی نیازی مطلق در کنار خالق و محبوب و معشوق واقعی شکل میگیره... و معشوق واقعی رو نمیشه این دنیا پیدا کرد... ولی میشه بهش نزدیک شد... اگه بشه چیییییییییییییییییی میشه... دو قسمت کاره که دست خودم نیست: مرگ و اینکه اون منو بپذیره... حیف که کسی نمی فهمه من چی میگم... حیف... من هم میمیرم و میرم زیر خاک... تا به قول بعضیها یکی از احمقای روی زمین کم بشه... هر لحظه هر جا و در هر شرایطی مرگ رو آرزو می کنم... مرگ است آغاز راه عشق...
۵. اگه فرهاد کامل رو می شناختی که دیگه اغنا میشدی و تمام حرفای من نقض میشد... نه عزیز من... نمیشه اون کمال واقعی و حقیقی رو شناخت...
۶. خوش به حالت که خدا اون چیزای قشنگ رو توی دلت یهو میندازه... بهره بردن از دعاها قسمت هر کسی نمیشه... شکر...
* یه چیزی می خوام بگم... من هرگز توی زندگی به چیزی عادت نکردم ... بنا به همون عدم تعادل و تنوع طلبیم اینطوری بودم... هرگز نتونستم و نخواستم که به چیزی عادت کنم... یعنی تا می اومد عادت کنم ناخودآگاه کاری می کردم که اون چیز برام تازگی داشته باشه... می خوام بگم بهتره مراقب باشه که به <یا علی> گفتن ها عادت نکنی... خوشبخت باشی و سعادتمند...

۱. خداوند به اهل تقوا فرقان میده... یعنی نیروی تشخیص.... هر چه قدر هم که مرزها مبهم باشن.... البته من قبول دارم که (( کفر و ایمان چه به هم نزدیکند...))
۲.کاملاْ شخصیه متعادل دونستن خود...
۳. ولی جز تحمل چاره ای نیست....
۴. هر کسی به اندازه ی ارزشی که داره ارزش داره....
۵. هر کسی باید فرهاد خودشو بشناسه ها... آق فرهاد...
۶. ما هم حرفی که میاد تو دهنمون میزنیم...
* قبول دارم... قضیه ی همون با عادت کار خوب کردنه...

رضا شنبه 30 دی‌ماه سال 1385 ساعت 00:35

حالا با این حرفات ماست سیاهه؟ سفیده؟ یا رنگیه؟! آقا فرهاد ...
این راه هایی که تو ازش می گی می تونه قضییه اون گپ پیام کوتاه(!) چند وقت پیشمون باشه ... ماست درسته سفیده اما به اقتضای شرایط می تونه سیاه باشه! می فهمی که ...
این جوری هاست دیگه!
جوری نوشتم که فقط تو دانی و من!
توضیحات بیشتر ؛ چهره به چهره ... رو به رو!

کاش همین توضیحات کمتر رو هم چهره به چهره می گفتی... از این که نظر گذاشتی خوشحال شدم... فقط یه حس درونی که برای توجیهش فقط به حسی که بهت دارم رجوع می کنم... حسی که شاید به ندرت ژیدا بشن کسایی که بهشون داشته باشم... ولی مطمئناْ ژیدا می شن... حداقل یه چند تاییشون رو می شناسی... یه جوری گفتم که تو دانی و من...

با یه j شنبه 30 دی‌ماه سال 1385 ساعت 00:37

(۱. همه معتقد نیستن معتدلترین راه درسترین راهه!)
پیش فرض تمام استدلالهای عقلی اینه که True با False متفاوته! هر گذاره ای نقیضی داره و هر افراطی تفریطی!
ولی همیشه اینطوری نیست!
جایی که نتیجه راست گفتن و دروغ گفتن یکیه چه فرقی می کنه "آنچه فکر می کنیم راست است" منطبق بر حقیقت باشد یا نه!

---- نا امید کننده است که راه های رسیدن به خدا به تعداد آدماست!
خدا با شوخ طبعی به انسان می گوید"به اندازه ی وسعش" او را مکلف کرده!
- آزادی گم نمی شود، باعث می شود بتوانی همه جا دنبال گمشده بگردی!

۵. ما بدون امامان کامل هیچی نیستیم!

تو شاید توی این مختصات زمانی و خیلی خوشبختانه توی یه مختصات مکانی (که دست کنکور باعثش شد) تنها کسی باشی که میتونی منو به فکر وادار کنی... ومن برای این کاری که میکنی ارزش قائلم.. اونم توی این مختصات زمانی و مکانی عالم که ارزشها یه کمی فرق دارن...
در مورد آزادی باید بگم که .... خب من یه سری قید وبندهایی که برای رسیدن به یه هدف لازمه فوق العاده دوست دارم... چون همون درد و رنجهای قید و بندهاست که لذت هدف رو برام بیشتر میکنه... یه مثال خیلی ساده ش هم اینه که اگه در مورد کنکور برای هی آدم نوعی رتبه ی ۱ رو کمال بدونی قطعاْ اگه اون آدم برای رسیدن به این کمال سختی بکشه و توی قید و بندهایی مثل زیاد درس خوندن و کم خوابیدن که شاید مصداق آزادی در این اشل کوچیک باشه قرار بگیره لذت بیشتری می بره تا اینکه با یه چیزی مثل آی کیو یا امثال اون به این کمال برسه......
راستی چرا نا امید کننده است که به تعداد ما راه باشه برای وصول به خدا؟ نمی دونم شاید هم تو راست می گی... چون دیگه الگو داشتن کمرنگ و بی معنی می شه... نه؟ منظورت همین بود؟
i'm sleepy my friend...this dream was not your reality...i don't belive

محمد یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:14 http://delbareaval.persianblog.com/

1. این بحث راه های رسیده به خدا یا همون هدف به عدد آدم هاست، بحث طولانی ای رو می طلبه که خود من هم هنوز موفق به نتیجه گیری در موردش نشدم.
2. خیلی شعر قشنگی بود.
3.منم
4. شک گذرگاه خوبی است و لی ایستگاه خوبی نیست، بیشتر تلاش کن.
5.....
6....

شاید من از این حرفم که راههای رسیدن به خدا به اندازه ی آدمهاست پشیمونبشم... نمی دونم چی درسته... قضیه ی همون الگو داشتن و هدف رو یه آدم والایی گذاشتنه... شاید اصلاْ اون آقای ریچارد باخ که می گه تو خودت میتونی یه رهبر باشی فقط باید خودتو بشناسی غلط باشه... نمی دونم... فکر...

محمد مهدی یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:56

- تازه شدی مثل ما.
- همین که آدم انقدر درک داشته باشه که بفهمه یه چیزی کمه خودش کلی امید هست که مصداق جوینده یابنده است قرار بگیره.
- من اما هنوز جرئت آرزوی مرگ کردن رو ندارم.
- معتقدم که میشه کامل شد.نشد نداره که.
- و من وقتی برنامه اون خانم(اسمش رو یادم نیست...آرین بود؟!)رو که با شنیدن یه نوار سخنرانی و با چند آیه مسلمان شده بود رو دیدم ...دیگه ایمانم به این که خدا هر کس رو (که بخواد) هدایت میکنه کامل شد. و دیگه میمونه همون کمی قید و بند که خودت گفتی.

در مورد اون اعتقادت باید بگم که بهشت رو به بها می دن... البته شاید به بهونه هم بدن...

محمد مهدی یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 13:05

!!!
- میگم یه جای کار ایراد داشت ها....
تا حالا این مطلب رو با این فرض که اون رو فرهاد.آیینه نوشته خوندم و مطلب دادم. حتی در نظرات، نظر فرهاد رو هم با این فرض که اون رو فرهاد.دلشدگان نوشته خوندم. و نظر خودم رو هم با این فرض که دارم برای فرهاد.آیینه مینویسم ، نوشتم .

خلاصه خودتون این فرض ها رو درست کنید و مسئله رو حل کنید.!

مهم اینه که به حرف توجه کنی نه کسی که اونو میزنه... البته تا وقتی که بتونی خوب و بد اون حرفا رو تشخیص بدی... وقتی که دیگه نتونستی اون حرفا رو بفهمی باید بری ببینی کی گفته... اگه قرآنی یا امامی بود دربست قبوله....
یکی از نشانه های رستگاران در قرآن: بهترین منطق ممکن رو می پذیرند...

صادق دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 00:57

فرها جان نمی دونم چرا و لی احساس هامون خیلی شبیه به همه. میدونی به این در و اوندر زدن من ۶ ماهه که شروع شده
بعضی وقتا که دیگه از همه چیز خسته می شم آرزو می کنم کاش زمان جنگ زنده بودم آخه اون موقع راه کاملا مشخص بود بعد به خودم می گم :نه خدا تورو بیشتر دوست داره چون کار سخته رو گذاشته جلو پات. حنما از پس این بر میای .
بعد ارز یه مدت فهمیدم که واقعا انسان ها با مشکلاتشون سنجیده میشن و اینکه مشکل بزرگی دارم خدا رو شکر کردم
تو فراز آخر زیازت عاشورا همون جایی که سجده داره متعلق به حضرت زینب(س) . اونجا حضرت زینب می فرماید:الحمدولله علی عظیم رزیتی
یعنی خدایا شکرت بخاطر بزرگ بودن مشکل و مصائبم
تازه به این نتیجه می رسم که اگه خودمو دارم به در و دیوار می زنم باید خدا رو شکر کنم چون خیلی ها هستن که خیلی بی دغددغه و مشکلن.
واقعا از زندگی بی دغدغه حالم به هم می خوره.
التماس دعا

اولاْ آره قبول دارم که هرچی مشکل تر حساب کتاب خدا هم متناسب با اون مشکل تر...(چی گفتم...)
ثانیاْ مرد را دردی اگر باشد خوش است...
و در آخر دغدغه داریم تا دغدغه و بی دغدغگی داریم تا بی دغدغگی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد