سلام
میخوام مطالبم رو از فرم این چند روزه در بیارم. منظورم مرگ و گور و امید دادن و اینهاست.دلیلم هم برای حذف دو مطلب مرگ و گور اینه که اونی که باید امید می داد کار خودشو کرد و استادانه هم این کار رو کرد و اگرچه قدمش به دلشدگان نمی افته ولی با این حال من تشکرمو ازش می کنم.
می خوام به تعریف اولیه وبلاگم برگردم. یعنی "محلی برای زدن حرفهایی که توی تعاملات روزانه برای گفتنش بهونه ای نداریم." این رو هم بهش اضافه می کنم که "البته حرفهایی که یه سودی داشته باشه"
چند روزه که متوجه شدم چیزهایی که خیلی باهاشون حال می کردم دیگه واسم جذاب نیستن و بهم جو نمی دن مثلاً موسیقی ، فوتبال ، تلویزیون و خیلی چیزای دیگه والبته برای خیلیاشون ناراحت هم نیستم. ولی یه چیزایی رو دوست دارم هیچوقت ازشون زده نشم.
بگذریم.
دارم از بعضی چیزا خیلی می رنجم. اگرچه "که در طریقت ما کافریست رنجیدن" . ولی می رنجم از اینکه یه دانش آموز سال سوم دبیرستان هنوز نمی دونه که چرا شعر حافظ رو می خونه و سر کلاس بلند می شه و به معلم می گه " به چه دردم می خوره شعر حافظ بخونم. عوضش دو تا مسئله ی ریاضی حل میکنم که به دردم هم بخوره." یا می رنجم از اینکه فلان فامیلم آهنگی رو گوش می کنه که به نظر بقیه گوش کردنش کلاس داره. یا می رنجم ازاینکه وقتی حرف دوستم اونقدری بامزه نیست که بچه ها رو بخندونه ، اونا کلی مسخره ش میکنن و اون دیگه جرأت نکنه حرف بزنه.می رنجم از اینکه یه سد بزرگ به نام کنکور زندگی آدما رو به گند می کشه. (خودمو می گم) . می رنجم از اینکه ارزش آدما به رشته ریاضی خوندنشونه.می رنجم از اینکه آدما دارن به سمتی می رن که فرع جای اصل رو گرفته. می رنجم از اینکه عقل آدما به چشمشون شده. می رنجم از اینکه به مولانا می گن گمراه.می رنجم از اینکه اون صادق هدایت آشغال چون حرفای تأثیرگذار زده و باعث خودکشی یه عده عین خودش شده نوشته های کثیفشو می خونن. ولی شیخ محمود شبستری رو که توی یه کتاب همه چیز رو گفته و حرفی برای زدن باقی نذاشته خیلی از جوونامون نمیشناسن.می رنجم از اینکه تأثیرگذارترین نهاد مملکت اسلامی یک فیلم سه ساعته هندی رو که کارگردانش از روی ناچاری ساخته و هچ چیزی نداره دو بار پخش میکنه.می رنجم از اینکه فلان فلانیان که واسه ائمه صدای خر در میاره ارزشش از خود ائمه بیشتر شده.چون اگه بیشتر نبود مردم امامشون رو بیشتر از مداحشون بیشتر می شناختن. یعنی به جای اینکه شعر بی معنی و هجو "بوی سیب" رو گوش کنن نمی رن دنبال اینکه امام حسین (ع) کی بوده…. و می رنجم از دروغ.
از این حرفها زیاد زده شده و دیگه این حرفا تکرارین. ولی اینا درد ماست نه هر حرفی که تازه تر باشه. نمی دونم چرا خیلی ها فکر میکنن برای پیشرفت باید روال قبلی رو صرفنظر از اینکه چی بوده کنار بذارن و شیوه جدید ابداع کنن. مثلاً یکیش مدرسه.بیشتر توضیح نمی دم. خودتون منظورمو در مورد روال مدرسه در دوسال گذشته متوجه بشین.
هم خودم از نوشتن خسته شدم و هم شما از خوندن.
به عنوان حرف آخر بهتون توصیه می کنم که حتماٌ کتاب "قصه جزیره ناشناخته" اثرژوزه ساراماگو رو بخونین. فوق العاده س. با اینکه دو سال پیش چند بار خوندمش هنوز هم عقیده دارم که یکی از بهترین کتابهاییه که خوندم. کتابیه پر از استعارات استادانه.زیاد نیست. کار یکی دو ساعت مداومه.
یه جمله از این کتاب رو که به نظرم جالب اومد می نویسم : "دوست داشتن احتمالاٌ بهترین شکل مالکیت است و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن."
ممنون از اینکه وقت گذاشتید بابت خوندن این مطلب.
یا علی
فرهاد
سلام
دیروز صبح از اصفهان برگشتم.خیلی سفر خوبی بود.خیلی چیزهای جدید یاد گرفتم.نوع برخورد با بعضی ها؛پیدا کردن دوستانی که تاحالا کمتر باهاشون بودم؛شناختن دشمن واقعی ؛و از همه مهمتر بیت زیر:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
توی دوتا زمینه به این بیت رسیدم.یکی توی دوستیها.یعنی ما خیلی چیزها رو میتونیم از دوستان نزدیک خودمون و دوروبریهامون بدست بیاریم.اما باور نداریم و دنبال تمنا از بیگانه هستیم.دیگه اینکه در مورد ایرانیها و ایران به این بیت رسیدم.اینکه چرا ما به زیباییها ؛ تمدن ؛ فرهنگ و تاریخ خودمین بها نمیدیم و حتی خیلی از اونا رو نمیشناسیم در حالی که خارجی ها مات و مبهوت به تاریخ ما نگاه میکنن.توی اصفهان وقتی با توریستها همصحبت میشدی یه جمله بود که تقریباً همه شون میگفتن: You must be proud of your country
یعنی شما باید به کشورتون افتخار کنید.یه توریست آمریکایی بود که میگفت این دفعه اولیه که به ایران میاد ولی قطعاً دفعه آخرش نخواهد بود.
خلاصه قدر ایرانتون رو بدونید. بعد از سفر مریض شدم و الآن هم خسته ام. دیگه بیش از این صحبت نمیکنم.
راستی عیدتون هم مبارک باشه.
یا علی
فرهاد
سلام
ممنونم از لطفتون و از اینکه وبلاگم رو میخونید.یه نکته ای رو میخواستم به دوستان وبلاگ نویس بگم و اون اینه که بنده وبلاگهاتونو میخونم اما کمتر ممکنه نظر بذارم.اینو از این بابت گفتم که فکر نکنید این رابطه یک طرفه است.
دوروز پیش توی جلسه تحویل کارنامه بنده به عنوان مجری برنامه انتخاب شده بودم.میخواستم قبل از شروع برنامه یه شعر از حافظ بخونم.هرچی با خودم کلنجار رفتم بین چند تا از اشعارش نتونستم یکی رو انتخاب کنم.به همین خاطر به یکی از بچه ها مراجعه کردم و ازش کمک خواستم.گفت وقتی روی سن رفتی یه بسم الله بگو و تفاٌل بزن و مطمئن باش که حافظ کمکت میکنه.من هم با کلی اضطراب روی سن رفتم و همین کار رو کردم.این شعر اومد:
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
.
.
.
کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
وای که حافظ چی گفته.واقعاً آدمو مست میکنه.هر چقدر آدم فکر میکنه باز هم نمیتونه قبول کنه که یه آدم بتونه چنین مفهومی رو اون هم اینجوری بگه.مخصوصاً بیت آخر.پرفسور ادوارد براون خطاب به حافظ میگه:<<حافظ میدانی تو چه کرده ای.تو بدترین مصالح را گرفته ای و از صدای فریاد و بدبختی صدای زاغ و زغن سمفونی تولید کردی.این چه معجزه ایست.>>
به این دلیل گفته بدترین مصالح وصدای زاغ و زغن چون در زمان حافظ ایران در شرایط سختی قرار داشت و ده بار شیراز به غارت رسید.
اینه که بقیه گوهر های ما رو یافتن و ما آنچه خود داریم زبیگانه تمنا میکنیم.
حرف آخر: "ولا تموتن الا بانتم مسلمون" مراقب باشید که نمیرید در حالی که به مقام تسلیم نرسیده باشید.
یا علی
فرهاد
سلام
توی این چند روز به این موضوع فکر میکردم که یه روزی بالاخره هست که هیچکس دور و برت نیست. ولی هیچ وقت و ساعتی رو نمیتونی پیدا کنی که خدا باهات نباشه. ماخیلی وقتها خودمینی به آدمها نیازمند میدونیم در صورتی که بی نیاز مطلق بالای سر ما؛نه بلکه نزدیک تر از حبل ورید به ماست. اینو فقط گفتم واسه یادآوری.چون گاهی فراموشمون میشه.
یا علی
فرهاد