مریمْْ گلی

یا حق

سلام

 

می خوام بنویسم از یه سری احساس که نمی دونم چقدر توجه می کنیم بهشون. که چقدر تنهاییم توی خلوت خودمون و فکر می کنیم. اگه تو خودت برداشتت از کارهایی که می کنی همونی باشه که بقیه هم می بینن، خیلی قشنگ نیست. اگه توی لیستت ننوشتی فکر کردن به فلان موضوع، یا قدم زدن با فلان دوست، یا فاتحه خوندن برای فلان کس یا هزار تا چیز مهم دیگه، اونوقت تو همونی که بقیه هم می بینن و من نمی پسندم. تنها باش کمی.

نه تنها دلم برای خود آدم ها، بلکه جدیداً دلم برای صدای اونها هم تنگ میشه. خیلی. آنقدری که دلم قیژ میره واسه ی صدای آدم ها با اون لرزش خاصی که گاهی توی صدای یه دوست هنگام کفتن یه حرف دو نفره ی بین خودمون بمونه ی شیرین پیدا میشه.

هر چند صدای همایون شجریان اون لرزش شیرین صدای دوست رو نداره، ولی دلم واسه ی صدای اون هم تنگ شده بود که با این کاست جدید"با ستاره ها" یه کمی دلمو باز کرد. البنته به قشنگی نقش خیال نبود.

سنگدلا چرا دگر جور و جفا نمی کنی                    جور و جفا بکن اگر مهر و وفا نمی کنی

"و ماییم تشنگان جور و جفای سنگدل دوست."

گاهی انقدر از غم خوشم میاد که دلم واسه غم تنگ می شه و از نبود غم غمگین می شم. چه خوبه که آدم همیشه یه دردی داشته باشه. و آدم ها به اندازه ی بزرگی دردشون بزرگ می شن. گاهی حالمو به هم می زنن کسانی که فقط تا وقتی خوبن که غمی ندارن. ونمی دونن چه ثوابی داره که با اینکه غم داری، یه غمی رو از دل کسی بیرون کنی.  طبیبی که درد بیمارش رو نفهمه که طبیب نیست.من غم دارم و خیلی وقتا انقدر حالم گرفته است که نمی تونم چیزی رو تحمل کنم. ولی میبالم از اینکه غم دارم.

خیلی لذت داره که غم داری و ساعت هشت و نیم شب که همه دارن می دون تا برسن به خونه، هیچ اعتنایی به آدمای اطرافت نکنی و حتی به جیب خالیت هم اهمیت ندی و مسیرت رو عوض کنی وبری زیر برج آزادی بایستی و به ماه که امشب کامله نگاه کنی و پوزخند بزنی به همه ی آدمایی که این منظره رو نمی بینن. بعد هم دست کنی توی جیبت و موبایل عاریتی برادر رو در بیاری و به یه دوست اس ام اس بزنی:

Salam. Miduni alan koja am? Zire borje azafi. Mah ham kamele. Jat khali…

و منتظر شنیدن صدای رسیدن اس ام اس دوست می شینی و این انتظار، در واقع انتظاریه برای ثبت این واقعه. چون تا نگی، انگار نیست.

گاهی اعصابم خرد میشه که چرا آدم ها اینقدر حرص می زنن. برای چیزایی از زندگیشون که بقیه هم می بینن. ولی دو زار توجه نمی کنن به اونی که فقط خودشون می بینن. درون، آرامش، خدا، عشق... و همه ش دنبال مشغولیتی برای پر کردن تنها ساعات باقیمانده برای خلوت و تنهایی. اخه تویی که صبح تا شب به ظاهر گره باز می کنی و تا "آزافی" رو میبینی توی کیبوردت دور و بر"اف" دنبال "دی" می گردی و یه نفس راحت می کشی، یه ذره به دلت نگاه کن. پر از غلط تایپیه.

یه آیه دلمو لرزوند. داشت داغونم می کرد. چند روزی ذهنمو مشغول کرده بود:

" تلک الدار الآخره نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا    والعاقبه للمتقین"  همین.

خیلی لذت داره پیدا کردن شماره ی یه آدمی که دو سال و هشت ماه پیش با کلی امید بهت شماره داده و یواش یواش داشته از شنیدن صدات نا امید می شده. وزنگ زدن بهش. وشاد کردنش. 0773485 این کد شبانکاره است. اردوی جهادی نوروز 83. و خیلی جای دلتنگی داره اگه یه شماره با همین کد دو روز بعد بهت زنگ بزنه و بگه : " عارف هستم. ترک تحصیل کردم. آقا فرهاد توی تهران کار پیدا میشه." و تو با اینکه می دونی عمراً، ولی می گی حتماً برات سوال میکنم، تا یه هفته ی دیگه به این دل شادی ببخشی. یه دل 15 ساله که هیچ فرقی با من و تو نداشته. اون هم آدم بوده. ولی یه هفته دیگه رو چیکار کنم؟ دلم گرفت....  قدر بدونید،  قدر...

خیلی لذت داره دو ساعت و خرده ای سرما رو تحمل کردن برای دیدن یه نفر که دلت براش شده قد یه نخود. بعد هم با اینکه کلی عصبانی هستی، بفهمی که طفلکی مریض بوده و نتونسته بیاد. و همه ی اون دو ساعت و عصبانیتشو فراموش می کنی و حاضری یه ماه مریض باشی و اون حتی یه روز هم ناخوش احوال نباشه. راه بیست دقیقه ای رو توی پنج دقیقه بری تا ببینیش. اصلاً سرش منت نمی ذارم. چون خیلی لذت داره...

خیلی غربت داره حیاط دانشگاه ساعت هفت صبح. وقتی که دانشگاه تقریباً خالیه و تو به خاطر نیم ساعت وقتی که داری، می تونی بری مسجد دانشگاه. حیاط مسجد بوی سه تا شهید دفن شده در حیاط رو گرفته. می ایستی و شروع می کنی به حرف زدن. حرفایی که شاید تا اون موقع حتی بهشون فکر نکردی ولی اون سه تا کمکت میکنن تا تو بگی اون حرفایی رو که باید بگی. سرما، آسمون آبی، صدای جاروی فراش ازدور، نگاه سنگین پسری که متعجبه از دیدنت اون هم از دور، و صدای نجوای شیرین دختری که کنارت ایستاده و اون هم به بهونه ی فاتحه، داره حرف دلش رو می زنه. اینا همه ی چیزای مهمیه که می تونم ببینم. و نمی بینم اون کلاس درس کوچیکی که کناره مسجده و تخته ش به انظار دردهای گچی امروزه. مهم نیست. یا حداقل به اندازه ی شنیدن صدای نجوای یه دل مهم نیست. همینه دیگه. بی خیال. فقط همینه....

خیلی لذت داره وقتی بیش از حد انتظارت چیز دستگیرت بشه. شاید از یه دوست، یا یه کتاب، یا یه فیلم. آره منظورم فیلم "وقتی همه خواب بودند"ه. صحنه رمی جمرات آخرش پروازم داد. همچنین همه ی اونایی رو که اونجا بودن. حتی دختر و پسرهای نامزدی که اومده بودن سینما که با نامزدشون هم سینما رفته باشن. خیلی باشکوه بو صحنه های فیلم. و باشکوه تر دل اون پیرزن.

چقدر لذت داره که توی میدون شلوغ آزادی، یه دفعه یه بیت شعر یادت بیاد و وادارت کنه که لبخند بزنی. حتی اگه همون موقع آدامس اوکالیپتوس ت طعم سرب هوا رو گرفته باشه، دلتو می شوره و تو رو به یاد یه آدم میندازه. همین کافیه برای یه روزت. فقط یه بیت شعر:

به خویش هم نتوانم گریخت از تو که عیب است           ز آشناتری اکنون به آشنا بگریزم

اگه یه روز از خونه زدی بیرون و دل هیچ کس رو شاد نکردی توی اون روز، آخ که چه بد روزی داشتی. و چه بده که یه روز از خونه بیای بیرون بدون امید به این که یه آشنا رو ببینی. مهم هم نیست که چقدر کم باشه مدت دیدار. ومهم هم نیست که بهونه ی دیگه ای داری یا نه. وحتی اگه اون آشنا فکر کنه که تو به بهونه ی همایش سیری در اندیشه حافظ میری اونجا یا نه. و چه بده که آشایانت رو پونزده روز نبینی.

پنج شنبه و جمعه رو توی ماسوله ام. اولین روستای جهان. ابیانه، دومین روستای جهان که قربانی امتحان فیزیک شد. ان شاالله بهمن هم میرم یزد. شهری که عاشقشم. و ایران... شکر میکنم که دارم جایی زندگی می کنم که برای دیدن قشنگترین جاهای دنیا نیازی به ویزا ندارم و خودم جزیی از اون حساب میشم. یه ایرانی.

مردم یزد از قدیم آب رو مهم ترین چیز برای زندگی می دونستن. به دلیل همین عقیده، توی کویری ترین نقطه ی ایران آب رو انقدر جاری کردن که هنوزهم سه هزار تا قنات فعال دارن.و این مردم حتی اگه جسمشون زیر خاک باشه، زنده اند. چون زندگی رو و حیات رو جاری کردن. و به خاطر آرمانشون همیشه زنده موندن. خوشحالم که دارم جایی زندگی می کنم که آرمان مردمش یه چیزی فراتر از آسایش و مسکنه. بلکه حیات ابدی . باور کنید یه مقنی می تونست واسه کل عمرش یه آبی پیدا کنه و زنده بمونه. ولی یه قنات رو به همه ی مشقاتش ایجاد می کرد تا زنده بمونه برای همیشه... از ایران حرف زیاد هست و مجال کم... از اون شهیدایی که اونا هم رفتن تا جاویدان بشن و از هزار و یک چیز دیگه که جای دیگه نمی شه حتی گوشه ای از اونو پیدا کرد....

دفعه ی بعدی که خواستم باهات حرف بزنم یه ترازو می ذارم زیر پام تا ببینی که چقدر سبک می شم...

و از خواجه حافظ چیزی نگفتم... ان شاالله تابستون سال بعد شیرازم...

 

دلم واسه ی یه بنده خدایی خیلی تنگ شده. 15 ساله که ندیدمش. و من 15 سال پیش به مدت چهار پنج سال مریض شدم. و الآن می فهمم که به ظاهر سلامتمو پیدا کردم. چون اگه ظاهری نبود که الآن اینقدر دلم براش تنگ نمیشد.

 

خیلی لذت داره که توی یه رابطه برسی به جایی که فقط بتونی بگی ..."چشم". بدون اینکه دنبال دلیل بگردی. و چه لذتی داره اگه این اتفاق توی رابطه ت با اون یکتای رحمان باشه... یه مقام به نام تسلیم...

برای تو...

چی؟ ساکت شم؟ آخه.....   چشم.

 

یا علی

فرهاد

نظرات 21 + ارسال نظر
عزیزی جوان پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 00:16

فرهاد جان اول شدم :)

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 00:31

سلام

خوش به حال اون دوست دریافت کننده اس ام اس ...
و باز خوش به حال اونی که مریض شده :)
نجوای شیرین رو پا یه ام =))
آرزویم بود جشنواره ۲۴ ام رو با وقتی همه خواب بودند شروع کنم. فیلمی که فریدون حسن پور برای مادرش ساخته بود. این آرزویم به شکلی باور نکردنی تحقق یافت. و من که پدر مادر تو حج بود با دیدن فیلم چقدر از دل تنگی و شکوه فیلم گریه کردم ... خدا می داند.
یزد خیلی قشنگه ولی مگه از اصفهان قشنگتر تو دنیا داریم ؟
و ... (این سه نقطه حرف هایی هست که نمی تونم بگم.)

خدانگهدار

نمی دونم چرا اسم خودتون رو نمی نویسید. هرچند می تونم حدس بزنم کی هستید. اون دوست دریافت کننده ی اس ام اس هم همونی بود که همون روز باهاش رفته بودم دیدن فیلم وقتی همه خواب بودند. اون یک ساعت از من زودتر رسیده بود. ومن ...

رسول پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:35 http://totanj.blogsky.com

آقا فرهاد فقط می تونم بگم از من و امثال من پی رادیان تقدم فاز داری!!!

سلام رسول جون. نمی دونم چرا این حرف رو می زنی.

فرهاد.آیینه پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:26 http://mirror.blogsky.com

سلام فرهاد جون...خوشم میاد که یکی دیگه هم هست که دغدغه های منو داره...ولی میتونی کامل ترش کنی...اصلا بدون اینکه بخوای با گذر عمر کامل تر میشن...باید منتظر بمونی...با عرض معذرت باید بگم که رسول خوب نگفته...چون اگه تو پی رادیان بری جلوتر می رسی به همونجایی که رسول هست...ولی زندگی این طور نیست...زندگی یه دایره نیست...یه خطه که معلوم نیست قسمتی از دایره است یا قسمتی از یه چیز دیگه...
راجع به اس ام اس...خوشحالم که تو می تونی اس ام اس بزنی...من این کار رو هم نمی تونم بکنم...
می دونی حالا حالا ها این دغدغه ها کامل میشن...ولی... آخر کار یادت نره...اون ته ته تهش...با اونی باش که تو رو ببره پیش خدا...میون این دغدغه ها فکر فردا باش...فقط دعا کن که خدا دستت رو بگیره...چون غرق میشی...و غرق میشیم...عاشق باش و عاشق بمون...ببخشید اگه خیلی پراکنده می نویسم و شایدم شبیه دیوونه ها می نویسم...دیوونگی و بچگی و عاشقی...سه تا عالمند که خیلی قشنگند... امتحان کن...بعد دیگه زندگیت عوض میشه...
و در آخر اینکه اگه غم نباشه شادی هیچ مزه ای نداره...شادی کنار غمها همیشه دلنشینه... و بین اونها میتونه...یه تلفن فاصله باشه...
عاشق باش...به امید دیدار...

آقا فرهاد... هیچ دو آدمی کاملاْ مثل هم نیستند... ثانیاْ مگه تو نمی تونی به دوستت اس ام اس بزنی؟ من که موبایل داداشم دستمه می تونم. حالا شما مرفهان بی درد نم تونی... البته می دونم منظورت از نتونستن چیه... خب اگه دوستای ما هم از نوع دوستان شما بودند نمی تونستیم به این راحتی ها اس ام اس بزنیم.... شوخی کردم ها به دل نگیر.

محمد امین پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:16 http://line26

گر باده دهی وگرنه نه،غم نیست
مست از تو،شرابخانه از توست

من می گذرم وخموش وگمنام
آوازه جاودانه از توست

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

سعید پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:22

سلام
اتفاقی از این جا رد می شدم مطلبتو فقط یه نگاهی کردم. ببخشید خیلی بیکاری به دو دلیل یکی این که این مطلب به ظاهر خوب و دوم این که رفتی زیر برج آزادی به یک نفر که احتمالا ر.ا بوده sms زدی.سرت تو بنداز پایین و تو هم مثل بقیه بدو

اگه منظورت ر.ا.س بود باید بهت بگن که نه... راستش س.ش بود. البته چه لزومی داره که نگم سجادشفیعی فر بوده...

علیرضا جمعه 26 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:41 http://www.toranj.blogsky.com

من شهید تیشه ی فرهادی خویشم از سرشک
از چه رو تهمت بر آن شیرین شمایل بسته ام ؟

فرهاد جان به مدت تمام روزای غیبتت شعر رو دلم موند که برات بنویسم ، به لحظه لحظه ی تک تک نجواها و ندیدن ها و نشنیدن ها ، غزل ها ، غم دل شدن که نظرم رو مختصرش میگم برات:( برای حرف اول پستت !:)
مردم از درد و به گوش تو فغانم نرسید
جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید
گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید
به امید تو چو ایینه نشستم همه عمر
گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید
...( برای اس ام اس زیر مهتاب شب چارده !:)
مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم
سامان دل به جرعه ی فرجام داده ایم
محرم تری ز مردمک دیدگان نبود
زان با نگاه سوی تو پیغام داده ایم
چون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم
مهتاب وار بوسه بر آن ببام داده ایم
دور از تو با سیاهی شب های غم گذشت
این مردنی که زندگی اش نام داده ایم
...( برای فیلم ماندگار « وقتی همه خواب بودند»!:)
باز احرام طواف کعبه ی دل بسته ام
در بیابان جنون بر شوق ، محمل بسته ام
می فشارم در میان سینه ، دل را بی شکیب
در تپیدن راه بر این مرغ بسمل بسته ام
می کنم اندیشه ی ایام عمر رفته را
بی سبب شیرازه بر اوراق باطل بسته ام
... ( برای تمام روزهای بدی که میتونی درستشون کنی!:)
در سیر طلب رهرو کوی دل خویشم
چون شمع ز خود رفتم و درمنزل خویشم
جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گرداب نفس باخته ام ساحل خویشم
در خویش سفر می کنم از خویش چو دریا
دیوانه دیدار حریم دل خویشم
...( و در مورد سفرهات به سرزمینم!:)
گر به گلگشت چمن می روی از من یاد آر
زین گرفتار قفس ای گل گلشن یاد آر
زان که یک عمر به پاداش وفاداری برد
لاله ی حسرت ازین باغ به دامن یادآر
هر زمان برق نگاهت زند آتش به دلی
ای گل ناز ازین سوخته خرمن یادآر
ای که بی لاله ی داغ تو بهارم نشکفت
گر به گلگشت چمن می روی از من یاد آر
... ( و در آخر برای خودت ، فقط برای تو!:)
شعله ی آتش عشقم منگر بر رخ زردم
همه اشکم همه آهم همه سوزم همه دردم
چون سبویی که شکسته ست و رخ چشمه نبیند
کو امیدی که دگرباره همآغوش تو گردم

همچو فرهاد از جنون زد تیشه ای بر فرق خویش
این شهید عشق غیر از خویشتن قاتل نداشت

از این که مخاطبی چون تو دارم به خودم می بالم.. حتی اگه توی نظراتت به یه سلام بسنده کنی. خیلی ممنونم.

محمد مهدی جمعه 26 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 18:09 http://lost-joseph

سلام
-اولین بیت بیت پر معنایی بود
-من غم رو دوست ندارم...از غم عارفانه زیاد شنیدم اما باز هم غم رو دوست ندارم...چون شنیدم <الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون> و خدا میدونه که این مقام آرزومه
-راستی. هر کسی موبال نداره...هر کسی هم از این دوست ها نداره...هر کسی هم جرئت همچین کارایی رو نداره.
-اما از شکوه اون فیلم گفتی. نبودی ببینی چه شکوهی داشت لحظه هایی که هی -اف ۵- میزدم بلکه از لابه لای این سیمهای بی جان یه ارتباطی بر قرار بشه تا بتونم نظراتم رو بنویسم و بگم که برام مهمه.
-اما آخرش که گفتی: <آخه...> بعد گفتی <چشم>

سر و صدا شنبه 27 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:36

سکوت کجایی؟من یکم دوزاریم کجه و دیر میفهمم.asl plz یعنی چی...؟
بیا تو کامنت جدید...منتظرم...

طه یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:30

چاکر احد جون...

فرهاد.آیینه یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:04 http://mirror.blogsky.com

سلام...تو بعد از ۴ سال منو نشناختی...کاملا رو راست و ساده و صاف مثل قدیما بهت می گم که خیلی از دستت دلگیر شدم با اون جوابت...همه ی دلگیری ها و دلتنگی های دنیا که نه ولی یه قسمت زیادیش مال منه...بدترین نوعش هم دلگیری از دوسته...حرفی نیست...جز آهی که در سینه می ماند...

احمد یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:07 http://www.mirror.blogsky.com/

خوب این همه حرفه پراکنده رو تو چند تا پست میدادی رسیدم آخرش یادم رفته بود تیترش چی بود.(البت پراکنده از نظر من ممکنه خودت احساس کنی خیلی منسجم نوشتی ها!)

علی یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 17:31 http://aramesh-ae.mihanblog.com

سلام
مطلب زیبایی بود
اما ببخشید که نظری به این شکل ندارم چون جای بحث تقریبا زیادی داره
خیلی خوشحال می شم اگه به دیوونه خونه تازه تاسیس ما که بعد از ۱ سال و ۱۱ ماه تعلیق راه اندازی شد سر کوچکی بذاری و نظر بدی

محمد یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 17:59 http://delbareaval.persianblog.com

اون کاری که با اس ام اس کردی رو دقیقا درک میکنم

The one دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 14:30

you may forget the one with whom you have laughed.but never the one with whom you have wept


he who has not looked on sorrow will never see joy

پشوتن دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 14:39

اه نمی یاد.

حسین سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:18 http://totanj

فقط مخوام بگم که مطلبت با دقت خوندم
م .. مثل مادر تاثیر گذاشت مثل مطلب تو
م.. مثل مطلب تو

امیرحسین چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 15:04 http://lost-osep.blogsk.com

سلام.
مطلبت اینقدر شبیه حرفای گذشته مون بود و بهم چسبید که حتی کلاس حل تمرین ++C که برام خیلی خسته کننده است هم لذت بخش شد!
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد به الطاف کارساز کنید
ممنونم!

لوتی چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 16:58 http://halname.persianblog.com

سلام. نوشتی طنز رو برای ما. واسه نقطه سر خط؟؟؟
بیا ببینیمت. یا علی***لوتی

محمدمهدی دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 22:27



یارب الشهداوالصدقین
سلام
فقط میتونم بگم فرهادخیلی احساساتی هستی.البته قشنگه ولی نه زیادش.میدونی ازکدوم قسمت خیلی خوشم آمد؟...آره ازقسمتی که گفتی دلت برای آدماتنگ میشه.این حس خیلی عالیه البته اگه درجهتش کاری هم کرده باشی میشودمتعالی.(منظورم که روشنه؟؟..آره؟...)
یه سوال:علت نام گذاریه این صفحه؟
یا منظورت ازانتخاب این تیتربرای این موضوع؟

رویا شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:42

شما پسر پر احساسی هستید من تقریبا وضعیت شما را دارم
عاشق بمانید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد