و اما زمزمه ... و دیگر هیچ!

یا او

سلام

 

یادم میاد بچه که بودم، وقتی بوی دود و اسپند، صدای طبل به همراه صدای نا به هنجار اون بابایی که داشت مثلا مداحی می کرد میومد دل تو دلم نبود ... قدّّم که نمی رسید از پشت پنجره ببینم، هرچقدر خودمو می کشیدم تا بلکه بتونم دیدی بزنم، افاقه نمی کرد ... ناچار می رفتم سراغ بابام ... بابام که می دونست که من چقدر از دیدن دسته و علم و کتل لذت می برم، دل عزیز دلشو نمی شکست و با هم می رفتیم تو کوچه و خیابون ... تقریبا کار هر روزمون بود ...بابام منو می نشوند رو  شونه هاش تا بلکه من راحت تر ببینم اون یارویی که به عشق آقاش،حسین،رفته زیر یه علامت 150 کیلویی(!)چه جوری سلام می ده، می چرخونه، به یزید و شمر و خانواده لعن ونفرین می کنه ،چه ریختی با رفقاش رو بوسی می کنه، از این و اون پول می گیره ... بچگی هم عالمی داشتیم ، از همه محرم فقط دسته دیدنشو دوست داشتم ... بزرگتر که شدیم همه عشقمون این شد که ما هم دستی تو کار ببریم، پیرهن سیاهی بپوشیم، زنجیری بزنیم( سینه هم که نمی زدیم ... سینه زدن مال پیرمردهاست!) سیاه و کبود بشیم که آی مردم، حسینمان را کشتند! فرقش این بود که از قبل می دو نستیم که تا چند ساعت دیگه ...

بوی سیب و ... گوش می دادیم، حرم حبیب و ... زمزمه می کردیم! گذشت بچگی هامون، گذشت ... نمی گم الانه بچه نیستیم، چرا هستیم، به حد کافی بچگی می کنیم ... و ایمان دارم همین حرفهایی که امروز در مورد ده سال پیشم می زنم، پس فردا هم نقد امروزم میشه ...مثل الانم که دیگه ذره ای واسم ذوق و شوق نمونده که وقتی شبونه صدای گوش خراش دسته عزاداری میاد( البته اگه همه به قصد عزا به این جمع پیوسته باشن!) سرمو از پنجره دزدکی در بیارم و ببینم که از حسین (ع) فقط همین به یادگار مونده! سنتی به غلط رواج داده شده به نام شیعه و حسین و ایران و ایرانی و به کام عده ای دیگر آن هم ایرانی، نه بیگانه مزدور ...ذره ای لذت نمی برم که محرمم خلاصه بشه توی دو، سه تا کاست فلان مداح اهل بیت، حاج چیچیه چیچیان! البته اگه مدح باشه نه ...(خیر الناس من بعدنا، ذاکرنا ... ولی؛دعا الینا،نه جای دیگه!!)

احساس می کنم روزهای محرم به حد کافی بار معناییه خودشو داره، نیازی به کارهای گاه به گاه بی هدف نداره، از جون و مال آدم فقط  یکی دو ساعت زمان تنهایی رو می طلبه که خدا رو شکر تو این دور و زمونه عصر اطلاعات و فناوری چیزی که زیاده همین تنهایی هاست!

اونقدری که با مجلسی "که توش دو کلمه حرف دل باشه، دو کلمه توش از حسین امروز بگن، از درد بودن بگن، از نبودن بگن، ده دقه حرف حساب بزن که من و امثال منو به فکر بندازه که؛ اوهو! کجا دارین می رین با این سرعت! راه از این وره!! «کین ره که تو می روی به ترکستان است »رو واسه من تعیین کنه ..."حال می کنم... که لحظه ای شور و علاقه واسم نمونده که جذب کارهایی بشم که به غلط سنت می دوننشون ...

 

اصولا آدمی زاده اینجوریه، مدام دنبال تغییر و تحول ... اگه این جوری نباشه بده.بد نیست گاهی وقتا به خودمون زحمت بدیم، به زندگیمون شیب بدیم، زاویه بدیم، حتی به اندازه یک درجه...ضرر نمی کنیم، آخر این هشتاد سال نتیجه اش رو می بینیم، تقریبا یک سال و چها ماه و بیست روز جلوتر از سنمون خواهیم بود!(به کمک بسط تیلور عزیز، سینوس یک درجه قابل محاسبه است، که اگه در مسافت این هشتاد سال آزگار ضرب کنیم به همچین عدد و رقمی می رسیم!!!)  یا نه بشینم دنبال راه و چاره بگردم که یه شبه بهشتمو قطعی کنم! نمی گم اینها وجود نداره، که هست ولی چیزای دیگه ای رو هم می طلبه ... عین خونه ای می مونه که بخوان از طبقه دوم بسازنش! از لحاظ معماری حرف نداره، امابه عمران نمی رسه!

 

آنان را که از مرگ می هراسند، از کربلا می رانند ...

هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده اند، از دنیا نخواهند برد ...

 

دو جمله ای که از همون اوایل ترم فکر منو به خودش مشغول کردن.مطمئنم که نصف بچه هایی که طول این ترم تو اون کلاس هایی که این جملات کنار تخته هاش نصب شده بود،بودن،حتی یکبار هم اونارو کامل نخوندن! اصولا مشکل ما همینه ... ندیدن یا دیدن و نخوندن! آخه مسئولیت میاره! همون کاری که حسین(ع) ازش شونه خالی نکرد...کربلا همین بود عزیز، البته به روایت من....حالا دیگه هرچی به فکر شما می رسه...من که مبهوتم.

 

چند روز پیش یکی از دوستان پیام کوتاهی زد به چه بزرگی!!  تو این مایه ها بود ...

اگه یه روزی، خدا تو رو برد لب پرتگاه ولت کرد؛ اصلا نگران نباش، یا نجاتت میده یا پرواز کردنو یادمت میده...

اولش که بی تفاوت بودم، ولی بعدش تا چند روز ولم نکرد! خیلی فکر کردم که چرا فقط این دو راه ... نجات یا نجات!! می بینید که هر دو راه یه چیزه! تصور می کنم که راه سومی هم هست! هلاک! اولش حتی از فکر کردن به اینکه خدا ما رو بدون اراده مون تا لب پرتگاه ببره و ولمون کنه و ما سقط بشیم هم می ترسیدم! ولی الان به نظرم می رسه که آدم باید ایمان داشته باشه که حالت سومی هم هست...مگه خدا، خدای ما نیست ... مگه ما حقی به گردنش داریم؟! خودش آفریده خودش هم ... این جاست که بنده های واقعی شناخته میشن... یعنی راضی باشی به اونیکه خدا خواسته ... نگران نباشید این حرف تناقضی با عدل خدا نداره ... هرکه در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند!! چون همچین آدمی حتما اعتقاد داره که خدا چیزی بزرگتر از این زندگی رو بهش میده... به عبارت ساده تر باید و باید و باید اعتقاد داشته باشی که حتما پشت دریاها شهریست که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان است...این شهر هم جز به رضای خدا نیست، حتی به بهونه مرگ ما! 

 

و اما زمزمه؛  لبیک یا حسین!

و دیگر ...

 

نظرات 18 + ارسال نظر
امین شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 23:11 http://kaftarbaz.blogsky.com

سلام دوست عزیز
از وبلاگت بازدید کرم با حال بود
خوشحال میشم به ماهم سر بزنی
راستی اگه اومدی نظر یادت نره !!!
امین اهواز

خیلی بدم اومد که این نظر رو واسه همه وبلاگایی که من میشناشم گذاشتی! خیلی زیاد تابلووه که یه خط هم نخوندی!
کفتر باز!

مریم شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 23:58 http://peydayepenhan_kntu.persianblog.com

سلام...
خیلی لطف کردی به وبلاگ ما سر زدی...
ما هم همچین برای تحقیق زحمت نکشیدیم...حالا این که گذشت ...ایشالا واسه بعدی جبران می کنیم...
اون جمله خیلی پیچیده بود...بیشتر روش فکر می کنم

سلام
خواهش می کنم ...
حالا نمی خواد زیاد هم فکر کنین ...! همین راههایی که به تعداد خود آدماست خودش کلیّه! بس نیست؟!!

محمد مهدی یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 00:01 http://lost-joseph.blogsky.com/

- من هم برای تماشای دسته ها و شبیه خوانی ها میرفتم رو شونه بابام (یه چیزی تو مایه های فکر نکن فقط خودت داری... من هم دارم دوران بچگی !!!!)
- منتها من از شمر این تعزیه خوانی ها میترسیدم !
- اما من وقتی محرم میشه و شهر رو سیاه پوش میبینم(این رو به جد میگم... حالی داره پارچه های سیاه رو که به در و دیوار آویزون هستن ببینی... یه احساسی که نمیدونم چی هست اما شبیه به حس غرور ه) کلی حال میکنم. کلی حال میکنم. شاید بعد از
الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی ابن ابی طالب
بشه گفت
حمد خدایی را که ما را ماموم امامی چون حسین قرار داد و او را قهرمان یکتای عرصه عشق و فداکاری قرار داد.

- «خدا رو شکر تو این دور و زمونه عصر اطلاعات و فناوری چیزی که زیاده همین تنهایی هاست!» قابل تامل.

- تو مجلس سینه زنی بزرگی گفت نکنه دستت بی حرکت باشه ها... اگه این جا ازش استفاده نکنی کجا میخوای استفاده کنی...بعد هم فرمود اینی که گفتم یعنی این وجود آدمی نباید بلا استفاده باشه و باید از این وجود استفاده کرد.
در تایید تحرک و حرکت روی سطح شیب دار که گفتی.

- «از لحاظ معماری حرف نداره، امابه عمران نمی رسه!»
چون نمیتونم متنتو HighLight کنم... مجبورم این طوری HighLight‌ شون کنم !

- «...یا پرواز کردنو یادمت میده...» یا احتمالن منظورش فقط همی بوده که بمیری و یه راست میری و پرت میشی ته همون پرت گاه ! این هم نجات سوم!

- حیف شد... یه مطلب وبلاگمون(همون کلبه!) سوخت! میشد این نظر رو به جای یه پست داد!!!!

دیدی آدم بعضی وقتا یه حرفایی می زنه که خودش هم تو کفش می مونه!!
خیلی قشنگ بود ...بعد الحمد لله الذی جعلنا ... حمد خدایی را که ما را مامور امامی ...(های لایت!)
این چه حرفیه! ما کجا و کلبه پیران دیروز و جوانان امروز کجا ... پیر صبا! چند خطی بود از فوران این ذهن آماس کرده ...!

مریم یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 00:26

خدا یه سری از ناراحتی هارو واسه انسان به وجود میاره...که بهش میگیم آزمایش الهی... تو همین کتاب معارفی که چند روز پیش امتحانشو دادیم؛داشتیم که خدا همه این سختی ها رو جبران می کنه...به نظر من منظور این جمله اینه. گرفتن یا یاد دادن پرواز هر دوش باعث نجاته؛ اینم می خواد همینو بگه که تو مطمئن باش خدا هیچ وقت بنده هاشو رها نمی کنه و هیچ وقت هلاکت بنده های خوبشو نمی خواد؛حتی بنده های بد هم بعد از یه سری مراحل توسط رفتار خودشون هلاک می شن.معنای دقیق این جمله: نا امیدی از رحمت حق بزرگترین گناه کبیره است.

نه!!
برعکس، رضا کسیست که راضیه به اونیکه خدا می خواد .. درسته که خدا از روی کرم و لطفش هزاران بلا رو از ما دور کرده و می کنه ولی از نظر من با این حال آدم باید باور داشته باشه که خدا این زندگی رو بهش داده و اگه یه روزی خواست به اراده خودش می گیره ... و اونیکه این وسط به این موضوع یقین داره برنده اصلیه... خلاصش اینکه می تونه راه نجات ما همون مرگ باشه تا خدا طوری جبران کنه که اگه آدمی تا آخر زندگیش هم مشغول به نماز و دعا بود نتونه به اون مرتبه ای برسه که به جهت رضایت و تسلیم به امر خدا و بندگی خالصانه حتی برای همون یک لحظه که داشته برسه ...
لریش این میشه که اگه خدا خواست بمیری نق و نوق نکنی!!

علیرضا دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:26 http://www.toranj.blogsky.com


قربان آن نی یی که دمندش سحر، مدام
قربان آن می یی که دهندش علی الدوام
قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام
هنگامه ی برون شدن از خویش، چون حسین (ع)
راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام
این خطی از حکایت مستان کربلاست :
ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!
تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام
اشکم تمام گشت و نشد گریه ام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضه ام تمام
با کاروان نیزه به دنبال، می روم
در منزل نخست تو از حال می روم

رضا جان ، این ولی کپی بود ، اعتراف می کنم !
ولی قشنگه ، بخونش !

فرصت دهید گریه کند بی‌صدا، فرات
با تشنه‌گان بگوید از آن ماجرا، فرات
گیرم فرات بگذرد از خاک ِ کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات
با چشم ِ اهل ِ راز نگاهی اگر کنید
در بر گرفته مویه‌کنان مشک را فرات
چشم ِ فرات در ره ِ او اشک بود و اشک
زان گونه اشک ها که مرا هست با فرات
حالی به داغ ِ تازه‌ی خود گریه می‌کنی
تا می رسی به مرقد ِ عباس، یا فرات
از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات
از طفل آب، خجلت ِ بس‌یار می‌کشم
آن یوسف‌ام که ناز ِ خریدار می‌کشم

علیرضا جون این هم کپیه!!
ولی بخونش !

فرهاد.آیینه دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:41

سلام... من می دونی دیگه خیلی کوچیکتر از اونم که بخوام به تو چیز یاد بدم... فقط تازگی یاد گرفتم که با هر موضوعی خوب برخورد کنم...
خدا میده شکر... نمی ده شکر... یه وقت دیگه ای میده...
خودش هر کاری می کنه همون درسته... من بازم شکر می کنم... حتی دارم تمرین می کنم که در هر شرایطی بازم شکر کنم... در هر شرایطی... امتحانات سخت تری در پیش دارم... باید خودم رو آماده کنم...(اشاره به نظر مریم خانم)...

فرهاد جون این چه حرفیه!! یه جوری می گی ملت فکر می کنن چه خبره ...
من هم همینو گفتم ... هر چی خدا خواست ... ولی می دونی که باور داشتن این موضوع مسئولیت میاره... به هزار و یک روش آزمایش میشی تا معلوم بشه که یقینت به این موضوع چه جوریه ... مواظب باش.

[ بدون نام ] دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 16:28

سلام.قشنگ بود.یا علی.یا حسین

علیک سلام.
به جا نیاوردم!!

[ بدون نام ] دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 21:29

سلام،قلم خیلی زیبایی دارید و از عهده ی بیان افکارتان نیز خوب برآمده اید،
من نیز با نظرتان موافقم :
به جز عبارت <صدای گوش خراش>:
چون از صدای طبل و سنج به این دلیل که
شهری همیشه سوت و کور پر از همهمه وجنب و جوش می شود-چنان که گویی روح حیات در کالبد سردش دمیده اند-لذت می برم...

منو یاد سبک نوشتن های دکتر شریعتی انداختی ...
تا حالا کسی رو دیدی که میگرن داشته باشه ... می دونی تا چند روز چه عذابی میکشه؟!
نمی شد زحمت می کشدی یه اسمی هم واسه خودت می ذاشتی ...

زهرا سبحانیه سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 15:24

سلام...
ممنونم...
خب ؛در این صورت حق با شماست...
گناه از شتابزدگی ام است که نامم را فراموش می کنم...

علیک سلام
گناه کارتر منم که شتابزده تر از شما ارزیابی کردم ... شتابزده!
با وجود اینکه مطمئن بودم که هرکی این نظر رو گذاشته حتما حواسش نبوده که اسمشو بنویسه ولی یک دفعه جمله از زیر دستم رو کیبورد در رفت و ...
خلاصه شرمنده.

سروش سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 18:03 http://piale.blogfa.com

سلام

بعضی موقع ها خدا لب پرتگاه نه نجاتت میده نه پرواز کردن یادت میده. بلکه ول میکنتت تا بیفتی...تا بفهمی افتادن یعنی چی....
ولی تو این وضعیت هم باز باید بدونی که پایین تر از اون هم جای دیگه ای هست. اون موقعست که نا خداگاه میگی الحمدلله...

یا علی مددی

فقط می تونم بگم ... اوووووف!
به اینجاش دیگه فکر نکرده بودم ... شکر!!

فرهاد دلشدگان چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:44

الناس عبید الدنیا... والدین لعق علی السنتهم...
و:
تلک الدار الآخر‌ة نجعلها للذین لا یریدون علواْ فی الارض و لا فساداْ... والعاقبة للمتقین...
و:
خدای من و تو زمین تا آسمون فرق دارن...
و:
ایام محرم امسال واسه من: ما مخلوقات کژطبع برای خدا تعیین تکلیف می کنیم... اماممونو می کشیم... برای خاطر مردن!!! اماممون گریه می کنیم... شام می خوریم...و دین لق لقه ی زبونمونه (و الدین لعق علی السنتهم) اگه باور نداری به من ربطی نداره... با علی (ع) طرفی. چون خودش گفته الناس عبید الدنیا...
و:
...هم کالانعام بل اضل سبیلاْ(یعنی حتی از چهارپا گمراهتر)
یادت نره چی گفتم: خداهای ما زمین تا آسمون فرق دارن...
و:
ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو...

چشم!
چهره به چهره
رو به رو
گفتیم و شنیدیم؛... از رنجی که می بریم. (و از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو ...!)

مریم چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 18:58

منظور من این نبود که نجات ما حتما تو رسیدن به خوشیه...
گاهی وقتا نجات آدم در اینه که سرش به سنگ بخوره ...
یا حتی برای بعضی ها مرگ...

خدا نکنه که کارمون به جایی برسه که نجاتمون مرگ باشه ...
زمین هم تاب تحمل سنگینی قدم هامون رو نخواهد داشت!

امین پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:59

بابا رضا جون چرا می زنی تو ذوق بچه
شهرت...یه عامل قدرته
شهرت...یه عامل محبوبیته
شهرت...شهرته

بچه که نیست! دیگه بزرگ شده! 19سالشه! جون های قدیم تو این سن پنچ تا قد و نیم قد داشتن ... !!
درست میگی ولی ببین چه گندی زدن به این مملکت که هر کسی نمی تونه با غرور سرشو بالا بگیره و بگه که فلان جائیه ... صد تا جک و فحش و تیکه نثارش میشه! کدوم قوم و نژادیه و شهر و استانیه که یه صفت یا یه کار زشت رو بهش نسبت ندن! ... آه.

محمد پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:12 http://delbareaval.persianblog.com/

هرکه در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند!!
کاش بلاهای ما این طوری باشه

می دونی که با این حرفت کلی مسئولیت خودتو سنگین تر کردی؟!!

مریم پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 17:08

راستی یه چیزی...
دو تا از متنات خیلی آدم و تحت تاثیر قرار می ده...
شیر خوارگاه آمنه و تنگ دلی های گاه به گاه...
فقط می تونم بگم امیدوارم هیچوقت غمگین نباشی و به هر چی می خوای تو زندگیت برسی ...البته چیزایی که به نفعت باشه

خواهش می کنم!
حیف شد، اوایل ترم یه اطلاعیه در مورد بازدید از همین شیرخوارگاه زده بودن که من خیلی تنبلی کردم و مهلت ثبت نامش گذشت! همین جوری هم راه نمی دن!

ابراهیم جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 19:03

موافقم؛ جا برا فکر کردن کمه. بیشتر مطلب هاتون رو می خونم. ولی هر دفعه که مطلبهاتو می خونم بیشتر مطمئن میشم که نمی شناسمت.

من قدر ِ خود را بزرگ‌تر از آن می‌دانم که محبت ِ خویش را از کسی دریغ کنم٬ حتا اگر آن‌کس محبت ِ مرا درک نکند و به خیال ِ خود سوء استفاده نماید. من بزرگ‌تر از آن‌ام که به خاطر ِ پاداش محبت کنم و یا در ازای عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق ِ خود می‌سوزم و لذت می‌برم و این لذت بزرگ‌ترین پاداشی است که ممکن است جواب ِ عشق ِ من به حساب آید.

امین یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:21 http://www.amin-k.mihanblog.com

بله!!!!!!
بگو قضیه چیه آقا رضا تو مسجد شریف به ما گفتی کفتر باز!!!!! همین که این فکر رو کردی یه دنیا ممنون!! ایول!!!
همین مونده بود کفتر باز هم بشیم!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد