پرکن پیاله را ...

یا او

سلام

 

پر کن پیاله را کین آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمی برد...!

آره عزیز! نه تنها من، که ره به حال خراب تو هم نمی برد ... باور کن!

شاید اثرات "ما را به رندی افسانه کردند! "باشه شاید هم "جمال در نظر عشاق همچنان باقیست" و" گدا اگر ... "چه بدونم عزیز ...

 

این حرفا نه تنها ناامیدی نیست؛ که خود خود امیده...امید به اینکه هنوز مسخ نشدی، هنوز شراب تو دستته...هنوز تشنه ای... تشنه! هنوز لذت می بری از اون یه جرعه شرابی که تو مشتته ... هنوز می خوای جام به لبت بگیری؛ سیر بشو نیستی... هنوز احساس خالی بودن می کنی؛ صدای طبل میدی... طبل خالی! درسته که بقیه نمی فهمن ولی خودت که می دونی ... خودت که هستی، هنوز, اون تو ... تو دلت نشستی و بیرون نیومدی تا با این جماعت بوقلمون گاها دون, یک رنگ بشی ... هنوز امید داری... که سنگ نشدی که بشکنی، یا شیشه هم نیستی که محکوم باشی به شکستن!!  هنوز دوست داری... ماه باشی؛ هر شب تو آسمون خدایی کنی .. بری رو قله بایستی، دست نیافتنی تر از همیشه باشی ... بشی محبوبه شب! یا نه، اصلا جای اون گرگه باشی که شب به شب بری بالای قله زوزه بکشی واسه محبوبت، واسه ماهت!! که کاری جز زوزه کشیدن بلد نیستی ... همه زندگیت بشه زوزه های شبونه! واسه ماه! ... محبوبه شب! نه! هنوز هم لذت می بری که هر از چند گاهی چاه باشی! بری تا عمق درد زمین ... گوش کنی به درد آب و خاک! به تب زمین! به پچ پچ کرم های خاکی ... به فریاد ریشه ها ... به سکوت سنگ های مذاب! هنوز هم دوست داری متولد ماه مهر باشی ... بِمهری و بِمهری و بِمهری ... و گاهی مِهریده بشی!

 

درسته که گاهی وقتا جاده خاکی تو رو با خودش می بره ... اسیر منظره های کنار جاده میشی ... ولی هنوز امید داری که اگرچه دیر به دیر ... ولی هر چند وقت راهت کج میشه میای رو آسفالت ... اصلا میارنت رو آسفالت ...

درسته که سرت رو انداختی پایین گاووار زیر نور تاریکی، شبونه،مسیر پیچ پیچانک زندگیت رو گز می کنی ... جلو میری، عقب میری، می ایستی، می زنی به خاکی ... ولی لبت مدام زمزمه می کنه... به فروغ چهر زلفت همه شب زند ره دل/ چه دلاور است دزدی که به شب چراغ دارد! امید داری به همین یه بیت! امید داری به دلاور!

 

درسته که زندگیت رو نوار نوسانات می چرخه ... بالا و پایین زندگیت مشخص نیست! ....حتی برای من! درسته که هر شب دعا می کنی که خدایا: از فردا، نوسان، بی نوسان! درسته که تو اوج جوونی از این همه تنوع تو زندگیت خسته شدی ... دنبال یه خواب راحت می گردی ... یه آرام بخش ... بیا عزیز، پیاله رو بگیر! ...یادته؟! راهش رو خودت به من گفتی! پر کن پیاله را ... افسانه شو! افسانه!

 

درسته که هر روز مغرورانه، شق و رق،از خونه به سمت درس و دانشگاه راه می افتی ... تو ترافیک و دود و دم و سرب و رفیق و نارفیق، دووم میاری ...آخ نمی گی! عین آدم های با شخصیت از کنار هزار درد و رنج ملت می گذری...بدون شکر! با کفر تمام! حتی نگاهت رو کج نمی کنی ... از کنار بچه فال فروش و گل فروش و واکسی! از کنار زنی که ساعت هفت صبح تو سرما دستش رو از زیر چادر خاکی مشکیش درآورده به نشانه گدایی ... از کنار معتادی که روبروت بساطش رو پهن کرده! از کنار مردی که زنش رو جلو ملت زیر بار کتک می گیره و زن هیچ کاری نمی کنه جز نالیدن! ... از کنار هزاران معلول و بیمار ... از کنار بچه های سیگاری دانشگاه! بیکارهای عشوه فروش بخیل پیاده روها! از کنار پیرزن های جوون نما! جوون های مو سفید! آدم های مد پرست! مد پرستان بت پرست! و...و... ولی عزیز! شب که می رسی به خونه... شب که دوباره تنها میشی! وقتی که کسی نیست که بهش فخر فروشی کنی! کسی نیست که سرت رو واسش بالا بگیری، بی توجه ار کنارش رد بشی... کسی نیست که تحسین و تمجیدت کنه... خودتی و خودت...باز مثل هر شب غم باد می گیری... گریه می کنی! گریه! مثل بچه ها! دیگه کسی نیست که ار نگاهش بترسی... زار می زنی! زار ...

 

 شب که می رسد از کناره ها

 گریه می کنم با ستاره ها!

 

عزیز! نگاه کن! شکر کن! افتخار کن! هنوز خودتی! هنوز تشنه ای ... هنوز پیاله به دستی ... وسیع باش عزیز! وسیع ...نفس بکش! هنوز مسخ نشدی ... آزاد باش!

 

 

 

نظرات 15 + ارسال نظر
سجاد سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 17:14

عالی بود.عالی. ..... .

مریم سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 17:38


بازم مثل همیشه حرف دل !
خیلی قشنگ بود.....


محمد سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 19:19 http://delbareaval.persianblog.com/

زدی تو خط عرفان حاجی
راستی همون طور که انتظار میرفت.........
یا علی

امین سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 19:42

سلام چطوری؟
رضا جون والا من که چیز زیادی از مطلبت نگرفتم!
البته حتما به خاطره اینه که سواده نویسندگیم پایینه!!
البته همینم که دارم کمال همنشین در من اثر کرده!!!
ولی می دونم که ...!!!!

........ چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 23:37

می شه مطلب بعدی که می نویسی ترجمه ی همین مطلب باشه.شاید یه چیزی دستگیرم شد؟!؟!؟!؟!؟؟؟؟!!!

بنده خدا پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 13:19

هر تیکه مطلبت در مرد یه چیزه!!!!!!!!!!!
عرفان؟
عشق؟
نوسان؟
توجه به دیگران؟
ناشکری؟
مسخ شدن؟
امید؟

سروش دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 22:51 http://piale.blogfa.com

سلام

خوشم اومد.
پر کن پیاله را...

یا علی مددی

سعدی چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:01

جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

فرهاد.آیینه جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:43 http://mirror.blogsky.com

سلام... خوشحالم که تو هنوز به آینه سر می زنی... خیلی برام جالب بود... در واقع فهمیدم که چه کسانی فراموشی زود سراغشون میاد... می خوام از عکس بیشتر استفاده کنم... تصویر با آدم حرف می زنه... منتظرتم...
یا حق...

سمانه شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:23

بی نظیر بود !

اونشکا و انوشه یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 18:32 http://www.bahanesokoot.blogfa.com

سلاممممممممممممم.

خوشحالم که از این جا سر در اوردم .........

به منم سر بزنید .......واقعا درست گفتید و نوشتید.....

با تبادل لینک موافقید؟؟؟؟ بهم خبر بدید.

بسلامت .خدا نگهدار.........

محمد جواد شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 13:56 http://hermess.blogfa.com

سلام.
مشتاقم نظرتان را در مورد مطلب جدیدم بدانم.
منتظرم.
د ا س ت ا ن ک.

علیرضا دوشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 14:13 http://toranj

رضا جون !
کجایی تو پس بابا ! من وداع ، بهاریهه ، عیدی راجع به نورورز ، از تو نوشته ، من تو رو می خوام !
هر چند که بهم گفتی وقتش مهم نیست ولی بودنت که مهمه ! من نگران نبودنتم ، همین و بس !

[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:35


دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغ دل بی​قرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد

من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

التایب من ذنبه پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 16:50

ای مرغ سحر عشق زپروانه بیاموز
کان سوته را جان شد و آواز نیامد
.....................................
آن را که خبر شد خبری باز نیامد

_________________
دلشده ی واقعی سفره ی دلش رو جلوی هزاران زهزار نفر پهن نمیکنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد