...گدا اگر همه عالم بدو دهند؛ گداست!

یا او

سلام

 

انتظارها به سر رسید ...

بالاخره بعد از شروع ده روز از تعطیلات بین دو ترم ما هم رویی از آزادی این روزها  رو دیدیم! اما چقدر دیر! این در حالیه که بعضی از دانشگاه ها درس و مشقشون دوباره رونق گرفته، و "بخون بخونه" که بیا و ببین ... البته بگذریم که همه این کارها فقط واسه چند روز اول ترم ها جواب میده تا بچه ها در مقابل تصمیماتی که مطابق همه ساله و بعد از گذروندن یه سری امتحانات فیل خفه کن(!) می گیرن؛ عذاب وجدان نداشته باشن!! وگرنه که بعد دو هفته همون آشه و همون کاسه ... تا ...دم امتحانات ترم و روزهای طلایی مرگبار پر استرس فرجه!!

اول ترم چقدر برنامه ریخته بودم واسه این چند روز ... یه مسافرت دو سه نفری مجردی، یا نه، یه اردوی بیست، سی نفری به هر کنج و خرابه ای غیر از تهران!  نه... یه روز در میون،راه می افتیم میریم کوه! اصلا از صبح تا ظهر می ریم سینما گردی! جشنواره فیلم فجر، بعدش هم کتاب فروشی های انقلاب رو چرخ می زنیم! از همه اینها بی خرج و بی دردسرتر...خواب،استراحت، ناهار، خواب،استراحت،شام،خواب استراحت،(فوتبال نصف شب) خواب!

حالا از همه این برنامه ها دلم خوشه به این مسافرت اول ترم دوم. چشم انتظار و لحظه شمار دیدن حرمش ...

دوست دارم دل تو دلم نباشه، دلشوره رسیدن داشته باشم ... دوست دارم حریص باشم؛ حریص تر از الآنم، حریص گنبد طلاش. دلواپس بوی خاص فضاش، که نکنه این دفعه برم و چیزی حس نکنم، دل نگرون غلغله و جنب و جوش حرمش، دلشده خودش، نه! اصلا دلشده اسمش! ولی حیف ...

هفتمین سفر مشهد امسال دلشدگان! دو از من و پنج از آقا فرهاد! الآن که دارم اینها رو می نویسم نصف دلشدگان غرق دلبر شده و نصف دیگش مات و مبهوت تو این دنیای مجازی عصر ارتباطات لعنتی! البته اگه لیاقت داشته باشیم و تا شنبه زنده باشیم، ما هم پر می کشیم به حرمش، البته با قطار. یه قطار باری به حجم شش ماه و جرم شش سال از آخرین مشهد!

با این روندی که آقا فرهاد طی می کنه، فکر کنم تا آخر سال یک بار دیگه هم مشهد نصیبش بشه! به طور میانگین ... هر دو ماه یک بار!

 

جمال در نظر عشاق همچنان باقیست

گدا اگر همه عالم بدو دهند؛گداست

 

 اصولا من دوست ندارم خیلی سریع به این جور مسافرت ها برم، نمی دونم چرا ... شاید به خاطر اینه که خجالت می کشم. خجالت می کشم برم و حرفی واسه گفتن نداشته باشم_ صد رحمت به کفترهای جلد حرمش_ بگذریم از اینکه هر چقدر حرف واسه گفتن داشته باشی، تا می رسی پای زریحش مات مبهوت سیل جمعیت میشی ... بغض گلوتو می گیره و یکدفعه می ترکی ... می ترکی از بی غمی، از بی دردی، از نگفتن، از بی تابی نداشتن، از زندگی بی دغدغه و در عین حال پر از استرس، از گم شدن توی این خروار خروار برنامه های ریز و درشت، از یک رنگ شدن با آدم های دور و برت ، از خالی بودن و در عین حال احساس لبریز شدن داشتن! از گذر عمرت به هیچ و پوچ، از نبودن خدا تو نگاهات! خدا!

این بار می خوام برم ...فقط برم سه چهار روز بست بشینم زیر مقرنس های طاق گوهرشادش – جایی که بیشتر از همه جا می پسندم_ خلوت کنم ...

خودم و خودش و خدامون ...

 

جمال در نظر عشاق همچنان باقیست

گدا اگر همه عالم بدو دهند؛گداست

 

 

 

و اما زمزمه ... و دیگر هیچ!

یا او

سلام

 

یادم میاد بچه که بودم، وقتی بوی دود و اسپند، صدای طبل به همراه صدای نا به هنجار اون بابایی که داشت مثلا مداحی می کرد میومد دل تو دلم نبود ... قدّّم که نمی رسید از پشت پنجره ببینم، هرچقدر خودمو می کشیدم تا بلکه بتونم دیدی بزنم، افاقه نمی کرد ... ناچار می رفتم سراغ بابام ... بابام که می دونست که من چقدر از دیدن دسته و علم و کتل لذت می برم، دل عزیز دلشو نمی شکست و با هم می رفتیم تو کوچه و خیابون ... تقریبا کار هر روزمون بود ...بابام منو می نشوند رو  شونه هاش تا بلکه من راحت تر ببینم اون یارویی که به عشق آقاش،حسین،رفته زیر یه علامت 150 کیلویی(!)چه جوری سلام می ده، می چرخونه، به یزید و شمر و خانواده لعن ونفرین می کنه ،چه ریختی با رفقاش رو بوسی می کنه، از این و اون پول می گیره ... بچگی هم عالمی داشتیم ، از همه محرم فقط دسته دیدنشو دوست داشتم ... بزرگتر که شدیم همه عشقمون این شد که ما هم دستی تو کار ببریم، پیرهن سیاهی بپوشیم، زنجیری بزنیم( سینه هم که نمی زدیم ... سینه زدن مال پیرمردهاست!) سیاه و کبود بشیم که آی مردم، حسینمان را کشتند! فرقش این بود که از قبل می دو نستیم که تا چند ساعت دیگه ...

بوی سیب و ... گوش می دادیم، حرم حبیب و ... زمزمه می کردیم! گذشت بچگی هامون، گذشت ... نمی گم الانه بچه نیستیم، چرا هستیم، به حد کافی بچگی می کنیم ... و ایمان دارم همین حرفهایی که امروز در مورد ده سال پیشم می زنم، پس فردا هم نقد امروزم میشه ...مثل الانم که دیگه ذره ای واسم ذوق و شوق نمونده که وقتی شبونه صدای گوش خراش دسته عزاداری میاد( البته اگه همه به قصد عزا به این جمع پیوسته باشن!) سرمو از پنجره دزدکی در بیارم و ببینم که از حسین (ع) فقط همین به یادگار مونده! سنتی به غلط رواج داده شده به نام شیعه و حسین و ایران و ایرانی و به کام عده ای دیگر آن هم ایرانی، نه بیگانه مزدور ...ذره ای لذت نمی برم که محرمم خلاصه بشه توی دو، سه تا کاست فلان مداح اهل بیت، حاج چیچیه چیچیان! البته اگه مدح باشه نه ...(خیر الناس من بعدنا، ذاکرنا ... ولی؛دعا الینا،نه جای دیگه!!)

احساس می کنم روزهای محرم به حد کافی بار معناییه خودشو داره، نیازی به کارهای گاه به گاه بی هدف نداره، از جون و مال آدم فقط  یکی دو ساعت زمان تنهایی رو می طلبه که خدا رو شکر تو این دور و زمونه عصر اطلاعات و فناوری چیزی که زیاده همین تنهایی هاست!

اونقدری که با مجلسی "که توش دو کلمه حرف دل باشه، دو کلمه توش از حسین امروز بگن، از درد بودن بگن، از نبودن بگن، ده دقه حرف حساب بزن که من و امثال منو به فکر بندازه که؛ اوهو! کجا دارین می رین با این سرعت! راه از این وره!! «کین ره که تو می روی به ترکستان است »رو واسه من تعیین کنه ..."حال می کنم... که لحظه ای شور و علاقه واسم نمونده که جذب کارهایی بشم که به غلط سنت می دوننشون ...

 

اصولا آدمی زاده اینجوریه، مدام دنبال تغییر و تحول ... اگه این جوری نباشه بده.بد نیست گاهی وقتا به خودمون زحمت بدیم، به زندگیمون شیب بدیم، زاویه بدیم، حتی به اندازه یک درجه...ضرر نمی کنیم، آخر این هشتاد سال نتیجه اش رو می بینیم، تقریبا یک سال و چها ماه و بیست روز جلوتر از سنمون خواهیم بود!(به کمک بسط تیلور عزیز، سینوس یک درجه قابل محاسبه است، که اگه در مسافت این هشتاد سال آزگار ضرب کنیم به همچین عدد و رقمی می رسیم!!!)  یا نه بشینم دنبال راه و چاره بگردم که یه شبه بهشتمو قطعی کنم! نمی گم اینها وجود نداره، که هست ولی چیزای دیگه ای رو هم می طلبه ... عین خونه ای می مونه که بخوان از طبقه دوم بسازنش! از لحاظ معماری حرف نداره، امابه عمران نمی رسه!

 

آنان را که از مرگ می هراسند، از کربلا می رانند ...

هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده اند، از دنیا نخواهند برد ...

 

دو جمله ای که از همون اوایل ترم فکر منو به خودش مشغول کردن.مطمئنم که نصف بچه هایی که طول این ترم تو اون کلاس هایی که این جملات کنار تخته هاش نصب شده بود،بودن،حتی یکبار هم اونارو کامل نخوندن! اصولا مشکل ما همینه ... ندیدن یا دیدن و نخوندن! آخه مسئولیت میاره! همون کاری که حسین(ع) ازش شونه خالی نکرد...کربلا همین بود عزیز، البته به روایت من....حالا دیگه هرچی به فکر شما می رسه...من که مبهوتم.

 

چند روز پیش یکی از دوستان پیام کوتاهی زد به چه بزرگی!!  تو این مایه ها بود ...

اگه یه روزی، خدا تو رو برد لب پرتگاه ولت کرد؛ اصلا نگران نباش، یا نجاتت میده یا پرواز کردنو یادمت میده...

اولش که بی تفاوت بودم، ولی بعدش تا چند روز ولم نکرد! خیلی فکر کردم که چرا فقط این دو راه ... نجات یا نجات!! می بینید که هر دو راه یه چیزه! تصور می کنم که راه سومی هم هست! هلاک! اولش حتی از فکر کردن به اینکه خدا ما رو بدون اراده مون تا لب پرتگاه ببره و ولمون کنه و ما سقط بشیم هم می ترسیدم! ولی الان به نظرم می رسه که آدم باید ایمان داشته باشه که حالت سومی هم هست...مگه خدا، خدای ما نیست ... مگه ما حقی به گردنش داریم؟! خودش آفریده خودش هم ... این جاست که بنده های واقعی شناخته میشن... یعنی راضی باشی به اونیکه خدا خواسته ... نگران نباشید این حرف تناقضی با عدل خدا نداره ... هرکه در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند!! چون همچین آدمی حتما اعتقاد داره که خدا چیزی بزرگتر از این زندگی رو بهش میده... به عبارت ساده تر باید و باید و باید اعتقاد داشته باشی که حتما پشت دریاها شهریست که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان است...این شهر هم جز به رضای خدا نیست، حتی به بهونه مرگ ما! 

 

و اما زمزمه؛  لبیک یا حسین!

و دیگر ...

 

صرف ع ر ف

یا حق

سلام...  الوعده وفا.....

 

امام ما فعل ع ر ف رو در عرفه صرف کرده و حاصلش شده این دعا...

این هم چند فراز از دعای سید شهدا در عرفه...

 

·   ....فبأی شیءٍاستقبلک یا مولای أبسمعی ام ببصری ام بلسانی ام بیدی ام برجلی الیس کلها نعمک عندی و بکلها عصیتک یا مولای...

 

ای پروردگار من! فرمانم دادی و تو را نافرمانی کردم و مرا نهی کردی و مرتکب شدم منهی تو را... تا به حالی افتادم که نه بری از گناهم که معذرت بخواهم و نه نیرومند تا پیروز گردم....  پس با چه جیز به دیدارت رسم ای سرور من... آیا با گوشم یا با چشمم یا با زبانم یا با دستم یا با پایم... آیا همه نعمتهای تو نیستند و من باهمه شان معصیت تو کردم ای مولایم...  حق با تو و تکلیف بر من است... ای که پوشاندیم از پدران و مادران تا نرانندم و از خیشان و برادران تا سرزنشم نکنند و از سلاطین تا شکنجه نکنندم و اگر مطلع بودند ای پروردگارم بر آنچه تو مطلعی بر آن از من، مرا مهلت نمیدادند و رهایم میکردند و از من قطع معاشرت می نمودند... من اکنون معبودا در برابرت هستم ای سرورم، خاضع و ذلیل محصور و حقیر... نه بری از گناهم که معذرت بخواهم و نه نیرومند تا پیروز گردم....

 

  • من چگونه از حال خود بر تو شکایت کنم در حالی که حالم بر تو پنهان نیست یا چگونه سخنم ترجمان درون تواند بود در صورتی که آن سخن آشکار به سوی تو می آید یا چگونه از امید و آرزوهایی که به لطف و کرمت دارم ناامیدم خواهی کرد در صورتیکه آان امید وآرزو ها بر درگاه چون تو کریمی وارد است...

 

·   ... الهی من کانت محاسنه مساوی فکیف لا تکون مساویه مساوی و من کانت حقایقه دعاوی فکیف لا تکون دعاویه دعاوی...

 

خدایا کسی که خوبیهایش بدی است پس چگونه زشتی و بدی هایش بد نخواهد بود و کسی که حقیقت هایش ادعای باطل است پس چگونه ادعاهای بی حقیقتش باطل نخواهد بود....

 

·    خدایا چون به یکایک آثارت که برای شناسائیت توجه کنم راه وصول و شهودت بر من دور گردد پس مرا خدمتی فرما که به وصال و شهود جمالت زود رساند... چگونه من با آثاری که در وجود خود محتاج تو هستند بر وجود تو استدلال کنم... آیا موجودی غیر از تو ظهوری دارد که از آن ظهور و پیدایی تو نیست تا او سبب پیداییت شود.... تو کی از نظر پنهانی تا به دلیل و برهان محتاج باشی و کی از ما دور شدی تا آثار و مخلوقات ما را به تو نزدیک سازد...     کور باد چشمی که تو را نمی بیند....

 

 

 

برای تو

 

بعد از این حرفها نمیشه دیگه حرفی زد...

 

یا علی