اکنون من...

یا حق

 

سلام

 

الهی!! هب لی کمال الانقطاع الیک...

 

باز هم به سرم زد که از تعلق بنویسم و احساس ضعفی که میکنم.چون فکر می کنم تعلق دارم.الآن که به عقب نگاه می کنم می بینم که از خیلی چیزها نتونستم از خیلی چیزها بگذرم.دلیلش هم احساس نیاز به چیزهایی که خودشون بی نیاز نیستند.نیاز به غیر خدا.یه شعری هست که قبلاً خیلی نمی تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. میگه:  

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش و تنها و سربه زیر وسخت....

 

خیلی فکر کردم. اولها قبول نداشتم که "تنها باش". ولی الآن کاملاً رسیدم به اینکه اگه می خوای که تنهات نذارن باید بخواهی که تنها باشی.باید بیشتر توضیح بدم:

این یه تجربه ی شخصی برای منه که به این آسونی ها بدست نیومده.درست زمانی که خودت رو بی نیاز از غیر خدا می دونی و همه چیزت رو از خدا می دونی و خداست که حاضری براش هر کاری بکنی همون موقعه که همه به سمتت میان و تو همه ی اونهایی رو داری که اگه اونها همه ی زندگیت می شدن دیگه نداشتیشون.اگه عاشق خدا باشی همه عاشقت میشن.(عشق خدا شعار نیست.چیزیه که ما به خاطرش آفریده شدیم) . ولی اگه یه روزی حس کردی که یه نفر همه چیزت شده (که این هم کاملاً از رفتار آدم معلوم می شه) اون روز روزیه که اثفاقاً تو از همیشه کمتر مالک اون آدم شدی و در واقع اون به تو تعلق نداری و این تویی که متعلق شدی.تازه اون هم معلوم نیست که به خود اون آدم.بلکه تو متعلق به خیال یکی شدی که این خیال هر بلایی بخواد سرت در میاره . دوست دارم روحم و دلم فقط متعلق به خدا باشه. هرچند گاهی برای کسانی قلبم می لرزه  ولی سعی می کنم تعلق نداشته باشم.

از بهر دفع غم به کسی گر بری پناه                        هم غم به جای ماند و هم آبرو رود

 

تو رو خدا تعلق و تملک رو با دوست داشتن اشتباه نگیرید تا منظورم از حرفهای بالا رو اشتباه متوجه نشید.

"مالکیت احتمالاً بدترین شکل دوست داشتن است و دوست داشتن بهترین شکل مالکیت."

امیدوارم آدمهاتون رو به خاطر خودشون دوست داشته باشید نه به خاطر مالکیت. مسیر زنگی من هم همونه که قبلاً هم گفتم.همون چیزی که الآن زندگیمو داره تسخیر میکنه (ودلیل اصلی من از انتخاب رشته ی مورد نظرم هم همینه): خدا رو به خاطر خدا دوست داشته باشم که البته این خودش به خاطر خودمه و تنها برنده ی اون خودمم و کسانی که منو به خاطر "من" می خوان. زندگی اینچنین و مرگی اینچنین.کمال انقطاع و در آخر جان دادن برای...           و نه مثل بقیه مردن...

پس : وسیع باش

                     و تنها

                              و سر به زیر

                                                وسخت....

 

بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد             خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد

 

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

 

التماس دعا

 

یا علی

 

فرهاد

نظرات 18 + ارسال نظر
رسول شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 18:22 http://totanj.blogsky.com

برای من که دقیقا این چیزی که تو گفتی رو تجربه کردم خیلی حرفات روشنه و شاید چیزی باشه که الان بهش اعتقاد پیدا کردم
* "مالکیت احتمالاً بدترین شکل دوست داشتن است و دوست داشتن بهترین شکل مالکیت." *
این جمله ات فکر می کنم بهترین جمله ای باشه که تا الان شنیده ام. تو ذهنم بود که یه مطلبی راجع به همین موضوع تو بلاگم بنویسم که شما پیش دستی کردی !!!
فکر کنم از اینکه می گی تنها باش تا فلان طور بشه این باشه که توقعات و تعلقاتت رو کم کن .وقتی تو از یه نفر توقع *سلام* نداشته باشی وقتی بهت سلام کنه کلی حال می کنی ولی اگه توقع* سلام چطوری؟* داشته باشی . اگه فقط بهت بگه سلام شاید ناراحت هم بشی.
رمز شاد بودن آن نیست که هر چه را دوست داریم داشته باشیم ٬ بلکه این است که هر چه را داریم دوست بداریم...

این جمله از خودم نبود.جمله ایه از ژوزه ساراماگو در کتاب قصه جزیره ناشناخته
خیلی از مشکلات ما از همین توقعه.امیدوارم اونقدر وسیع و سخت باشی که آدم ها نتونن با نگفتن چند کلمه ناراحتت کنن.دقیق گفتم ها : آدم ها
البته سخته میدونم ولی امیدوارم

علیرضا شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 20:11 http://toranj.blogsky.com

فرهاد جان
بحث تنها بودن رو که مطرح کردی یادمه، یادته؟
بحث تعلق ، دوست داشتن و مهمتر از همه دلبستگی و پابند شدن ...
« عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست. عشق(( تملک و وابستگی !!!)) گاه جابجا می شود و گاه سرد می شود و گاه می سوزاند. اما دوست داشتن از جای خویش ، از کنار دوست خویش ، برنمیخیزد سرد نمی شود که داغ نیست، نمی سوزاند که سوزاننده نیست.عشق (( تعلق و تملک )) رو به جانب خود دارد خودخواه است و « خودپا » و حسود ،و معشوق را برای خویش می پرستد و می ستاید اما دوست داشتن (( رها بودن و تنها بودن !!!)) رو به جانب دوست دارد ، دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست می خواهد و او را برای او دوست می دارد و خود در میانه نیست...»(( یعنی:و کسانی که منو به خاطر "من" می خوان ))
فرهاد عزیز ، نوشتی( اون روز روزیه که اثفاقاً تو از همیشه کمتر مالک اون آدم شدی و در واقع اون به تو تعلق نداری و این تویی که متعلق شدی...)
حتمآ اون جمله معروف جبران رو شنیدی که تقریبآ میگه:« هر کسی را دوست داری بگذار برود ، اگر بازگشت او از آن تو بوده و هست و اگر نه او هیچوقت مال تو نبوده است!» شاید بگی منظورت این نبوده ولی «بگذار برود »یعنی جرئت داشته باش که تنها بی او و تو خود تو باشی و با خدای خودت ، ( همونی که فقط متعلق به توست، فقط و فقط ، و تنها این چیزی که تو داری و تو هم انحصارآ مال اونی و این تنها تعلق و تملک هستیه که برقراره و بس!)خلاصه یعنی وسیع بودن،مرتفع شدن و عمیق گشتن،این امتحان خودته نه سنجش میزان علاقه اون. این یعنی من تو رو با بودن و نبودنت در کنارم دوست دارم و این دوست داشتن تنها و نهایت تعلق بین تو و اونه. و همه اینها یعنی فرهاد ، تو دوست داشتنی هستی ، تا همیشه و این به خاطر خودته ( خودت، چه از اولین روز ناشناخته تو کانون و چه تا ابدیت که الله اعلم تو ...!
تو گفتی ( اخلاص!!!) و این همه یعنی: یکتایی در « زیستن » ، یکتایی در « بودن » ، و یکتویی در عشق، یکتویی در عشق و یکتویی در عشق!

خیلی ازت ممنونمم که اینقدر برام وقت گذاشتی. من این همه نبودم.ولی بذار پاسخی درخور بدم:
با یه قسمت نوشته ت حال کردم....وچه تا ابدیت ....خیلی ها روابط رو فقط در زندگی دو روزه ی دنیا خلاصه شده می بینند...و من تا ابد دارم آنهایی را که مرا می خواهند برای من
التماس دعا دارم ...اینو می گم چون شاید از این پس به اندازه ای که تا حالا همدیگه رو میدیدم نبینیم...
یا علی

حسین یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:15 http://totanj.blogsky.com

* نوشتن واسه این مطلب خیلی سخته و حالا بعد نظر علیرضا سخت تر هم شده .
خــــــــــوب نوشتی . همون قضیه لا جرم بر دل نشیند شده!

می دونم که این قضیه واسه ما ملموسه . چون حسش کردیم. تو دبیرستان شاید هم قبلتر و باز هم به سراغش خواهیم رفت . اما این تنهاشدن حس عجیبی است و به نظر من بدون وسیع بودن جز نابودی نسیت !

احساس می کنم این دوران ؛ دوران گذر است . این آگاهی و شاید اسمشو بذارم «شناخت از اسیر بودن و اسیر شدن» به ما سر می زند . جواب مناسبی باید داد . اصلا با سکوت موافق نیستم باید فکر کرد و تصمیم گرفت( البته اگر متهم به منطقی و مساله وار اندیشیدن نشویم !!)

و مطلب دیگر مطرح کردی که شاید در هیاهوی بحث سوزان اسیری (!) که فکر می کنم هنوز جای دارد که دیگر دوستان هم در وبلاگ خودشون (!) به اون بپردازند گم شود و کمتر از مطلب اول نیست چند جمله ایست که در انتها نوشتی :
کــــــمـــــــــــــال انقطاع و در آخر ...

...

محمد مهدی یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:58

دیدی وقت هایی رو که یه دفعه ناخودآگاه آدم لبخند میزنه از عمق وجودش یه نسیم با طراوت میاد و میاد تا بتونی احساسش کنی؟
من همیشه این جور مواقعه که با خودم میگم دیگه هیچ چیز برام مهم نیست(یعنی مهم نیست که کسی رو داشته باشم یا نه) یعنی این که حس میکنم که توی تمام این دنیا فقط خودمم! خودخواهی؟! نه اشتباه نشه همون چیزی که بهش چی میگید شما؟! وحدت وجود؟ آره؟! همون !
خلاصه بعضی وقتها هر چقدر هم کوتاه این حس به سراغم میاد و به من نوید اون روز که روز پایداری این تجربه است رو میده. روزی که دیگه یه لحظه نباشه!
حتی تصورش هم لذت بخشه...

یکی از اون لحظه هایی که برام کسی مهم نیست موقعیه که جلوی ضریح امام رضا ایستادم و دارم فکر می کنم....

میلاد یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:50 http://meikhaneh.blogsky.com

۱-
۲-
پای مدار از حرکت در غم ایام که تو
مرغ باغ ملکوتی و در ملک تنی
۳- در عشق تو عقل سر نگون گشت / جان نیز خلاصه جنون گشت
۴-
سل المصانع رکبا تهیم فی الفلواتِ
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

سلام
ممنون از اینکه وقت گذاشتی و مطلبمو خوندی.با حرفهایی که زدی معلومه که تقریباْ فهمیدی چی می خوام بگم.ومن خوشحالم...

کورش یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 20:54 http://www.vulturek.blogsky.com/


من دیگه منتظر هیچ کسی نیستم که بیاد





















...

دل من از آسمون یه چند تا معجزه می خواد











...

ولش کن یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 23:42

آقا فرهاد گل زدی اون کانال!!!!
نمی خواهم بدونم چه کسی این کارکرده ولی هر کی بوده تو را به فکر انداخته و این خوبه. برای من این مهم که هر کسی خودش به نتیجه ای برسه مهم نتیجه نیست یلکه اصل فکر سر اون نتیجه است که خیلی ارزش داره و قابل مقایسه بابعضی از عبادت های ما نیست.
البته در این موارد زیاد نمیشه ریاضی فکر کرد (البته قبلا این کار می کردم خیلی جاها به نتیجه می رسیدم) من به این اعتقاد دارم که خیلی چیز ها هستند با زندگی ماشینی ما حل نمی شوند بایدفقط از خدا خواست وفقط به اون ایمان داشت اون وقت که‌ (البته فقطدر حد حدس و توهم وشاید یه کمی تجربه باشه ) اگر خدا بخواهد خیلی چیز ها خیلی کارهایی که شاید اصلا نمیتونی و نمیدونی برات انجام بشه.
البته آقا فرهاد اولا رتبه ??? به تبریک می گم .امیدوارم که هر جایی وهر چیزی میخوای قبول بشی.
«خیلی وقت ها چیزهایی را گم میکنی که انقدر بهت نزدیک که کافی سرت بر گردونی اون پیدا کنی»

خیلی دوست دارم بدونم شما کی هستید. چون وقتی نظرات کسی رو می شنوی اگه بدونی کیه بهتر می فهمی. در مورد حرفهاتئن هم بگم که قضیه ی خاصی رخ نداده. سلسله برخوردها و رفتارهای افراد و تغییراتشون با تغییر نوع رفتار من باعث شده به نتایجی برسم. البته قضایایی هم بوده. ولی الآن که به عقب نگاه می کنم میبینم که حداقل علی الظاهر ختم به خیر شدن و سطح بالایی هم داشتن و در حد و اندازه های بچگی نبودن. چون با آدمهای بزرگی سروار داشتم. و الآن خوشحالم که هرچند دیر ولی بالآخره قدر و اندازه خیلی از اطرافیانم رو شناختم و کوله باری پر برای ادامه ی راهم دارم. همین که فهمیده باشی"حسبی من کان مذ کنت لم یزل حسبی" خودش خیلی کمکت می کنه.(ترجمه: بس است مرا آنکه از هنگامی که بوده ام مرا بس بوده است.) برداشت من هم اینه که خدا همون قدر برات بسه که از قبل هم بوده. واین بس بودن بینهایته. این تویی که باید انقدر خودت رو بشناسی تا بفهمی چقدر نیاز داری. ماها به اندازه ی نیازی که به اون بی نیاز داریم بزرگ می شیم و ظرفیتمون به اندازه ی نیازمون بزرگ خواهد شد.

مریم دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 00:04 http://bito-hargez.blogsky.com

دلا خو کن به تنهایی
که از تنها بلا خیزد

......

شاد باشی

درسته شما رو نمی شناسم ولی ممنونم که به ما سر میزنید. در ضمن من به شخصه تفسیری از تنها دارم که توی مطلبم گفتم و فکر نمی کنم که منظور شاعر در این بیت همون نظر من باشه.

The one دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:06

"before the god we are all equal"
: though I always thought
"I'm The one who who god has made the world for"

Dorosteghabooldaramfaghatyadetbashekehavasetrojamkonikefaghatkhodetonabiniالبته :
zoornazanfarsineveshtam

محمد دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 16:38 http:// delbareaval.persianblog.com

مبارکه فرهاد
اون جمله ساراماگو هم منو به یاد خیلی از خاطرات انداخت.

یاد باد آن روزگاران یاد باد روز وصل دوستداران یاد باد

رسول سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:00 http://totanj.blogsky.com

من نفر ۲۰۰۰خواننده بلاگ شما شدم. جایزه نمی دید؟ مدرک هم دارم!!!

یعنی تاحالا 2000 نفر وبلاگ ما رو دیدن؟ بابا چقدر بیکار پیدا می شه. از شوخی گذشته اصلاً کانتر وبلاگ رو چک نمی کنم.در مورد جایزه هم بگم نه مگه فرق عدد 2000 با 1739 چیه.واقعاً هم اگه 2000 تا سیب رو بذاری کنار هم بدلیل روند بودن عددش هیچ برتری زیبایی در شکل نسبت به 1739 تا سیب نداره. آقا من اصلاً می خوام به نفر 1739 ام جایزه بدم. هرکی مدرک داره بسم الله.......

محمد امین سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:56

بابا این جا خیلی سطح بالا ست.من که نمیتونم چیزی بگم.

فقط لازمه حرفای دلت رو بزنی. اونوقت می فهمی که چقدر بزرگی.

محمد سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:30 http://delbareaval.persianblog.com

مجددا خود نوشته و نظرات این پست رو خوندم. اگه درست فهمیده باشم، شما هم دچار دردی شدید که حداقل خیلی از مفیدی ها بعد از فارغ التحصیلی می شن. کسی که تا دیروز همه چیزه شما بوده، دیگه حتی یک جمله برای حرف زدن باهاش ندارید. حالا از این بد ترش رو هم می بینید. واقعا که عجب روزگاریه. اینجاست که آدم می فهمه؛ فقط خداست که دوست همیشگی میتونه باشه.

ما که هنوز این چیزایی که شما می گید رو تجربه نکردیم. ولی در کل قضیه خاصی مد نظرم نبوده وجدیداً هم سعی کرده ام که خیلی بابت انسانها دچار شکست خاصی نشمو زندگی خودم رو توی چنگ خودم بگیرم و هرکسی به راحتی و با هرکفشی نتونه فرشمو گلی کنه.باز هم می گم "هرچند گاهی دلم برای کسانی که لایقند می لرزه.باز هم ممنون از لطف شما....

سلام سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 16:17

علیک سلام

امیرحسین چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 00:26

سلام. آقا من نظری ندارم. مگه بده؟
شوخی کردم. با کیبورد فارسی ندار! حال تایب ندارم. انشاالله رودررو!!

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران پیکی ندوانید و پیامی نفرستاد
البته : سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از آن بی خبری رنج مبر هیچ مگو

سعید چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 00:50

سلام
ببخشید دیر سر سرزدم همه را خواندم بد نیست.
گفتم برای آخری بنویسم شاید بخونی (ما کمتر از مریم هستیم ) میدونم درباره یکی مثل من نوشتی اما هنوز بعضی جاهاش نقص داره. خوبه کم کم داری یادمیگیری.به امید دیدار شاید من به اون چیزی که میخواستم رسیدم . حلا سعی کن دیر نشه. خداحافظ!!!!!!!

علیک سلام
اولاً شما خیلی بیشتر از اینها برای ما عزیزی(وگرنه هرگز به شما نمی گفتم...). ثانیاً این حرفها فقط مربوط به شما نمی شه.بلکه افراد زیادی درنقش بستن این عقاید در ذهنم تاثیر داشتند. و البته تجربیاتی گران قیمت که به خاطر حضور در کنار بزرگانی چون شما و .... به دستم اومد.
خیلی ممنون که به ما هم سر زدید. راستی تبریک ما رو هم بپذیرید.به امید موفقیت.

محسن دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 21:09

وقتی این مطلب و نظرات رو خوندم واقعا شکه شدم.

دنیا که در او مرد خدا گل نسرشتست
نامرد که ماییم چرا دل بسرشتیم

التماس دعا!
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

چرا شوکه شدی؟ مثلاْ شما قرار بود که ... باشی. توی همین چارچوب.میون همین دلشده ها. خلاصه خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم که به اینجا هم سر زدی.
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

محسن یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:30

محسن 26 سالمه از کرمانشاه یه دوست سکسی زیر 20 سال برای دوستی عاطفی میخام سافت باشیم باهم 09189312721

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد