سرکی به دلشده مان سهراب ...

یا او

سلام

 

چند پستی هست که دیر به دیر داده می شه... از همه دوستان که نظر لطف به این بلاگ دارند،  تشکر می کنم.  نمی گم فرصت نوشتن نیست، که بسیار است اما فکر می کنم این طور نوشتن برای ما بهتر است ... منظورم این است که وقت به روز کردن وبلاگ را تاریخ ها و روزهای سپری شده از آخرین پست معلوم نمی کنه، بلکه این وقت را حرف های دل آدم ها برای گفتن و درمیان گذاشتن تعیین می کنه... همین.

 

مدتی پیش متن زیر را که نوشته ای است برای  سهراب  در یکی از سایت ها پیدا کردم که به دلم نشست . انگار یکی از دوستانش نوشته... فکر کردم بد نباشه شما هم بخونید.

 

شهر من گمشده است...

 

نگران تنهایی های من نباش رفیق !
خیال میکنی غریبه ام، اما اینجا شهر من است.
توی شهر من، پر از کوچه های پهن و درختهای بلنده که میشه شبها برحسب اتفاق، یکیشون رو کشف کرد و توی تاریکی سری چرخوند و قصرهای کوچیک و بزرگش رو سیاحت کرد.
شهری که میدونم اگه دیر بجنبم، همراه خیلیهای دیگه ، توش گم میشم و حتی اسمش رو هم فراموش میکنم.
باکی نیست ...
به حافظه ام و به خاطراتش اعتماد میکنم تا تحمل تنهاییها و رنگهای بی قافیه کوچه هاش برام راحتتر بشه.
اما یک روز، شاید یک نفرین ... یا نه ...
نفرین، تفریحی بیش نیست برای خیالی خمیری
شاید یک نخواستن...
آره ... 
یک نخواستن ، هیولاهایی ساختند که حالا کابوس شبهای رخوت و خستگی من شده. هیولاهایی که از دیدن زخمهای یکدیگر و ناکار کردن و جویدن همدیگر سیرایی ندارند.
شاید زندگی تا بوده واقعا همین بوده. با همه دیوها و هیولاهایش که حالا انگار از قصه ها دلزده شده اند.
همه چیز انگار از یک نخواستن میاید.
نخواستن برای بیرون رفتن از این شهرفرنگ که دیوارهای طلایی و قشنگش، روزی برق و جلایی داشت و حالا دیوارهای قهوه ای و زنگار گرفته، همه طرف ، باقی مانده و اندک چشمانی که انتظار دیدن چهره ای از دریچه های این شهر فرنگ را با تمام عمرشان تاخت میزنند.
میگویند ... شهرفرنگی، در گوشه ای از همین شهر، برج میسازد و به اسم قصر میفروشد به من و شما.
باید تا اسم شهرم فراموش نشده...
باید با تمام خورده اراده های باقیمانده ...
باید راهی به دریچه های این شهرفرنگ پیدا کنم تا پیش از پرواز، نگاهی از بیرون به این شهر بیندازم تا لااقل تمام خاطراتم را با مردمان این شهر مرور کرده باشم.
خب... خدا را شکر دیگر غمی نیست.... همه چیز بر وفق مراد است و خوب.
گفتم که ... نگران تنهاییهای من نباش، رفیق !

 

رضا

 

نظرات 3 + ارسال نظر
رسول پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 23:21 http://totanj.blogsky.com

من نگران تنهایی خودم هستم رفیق!!!!!!!!کی به تنهایی تو کار داره؟

آتنا جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 22:25 http://www.partenon.blogsky.com

دوست خوبم سلام:
عشق آواز قشنگی است ، خدا می داند .
سرنوشتی که مرا با تو به خود می خواند
هر چه از خویش گریزم به تو نزدیک شوم
گوش کن قلب من از دور تو رامی خواند
تا بعد سبز باشی و پایدار
برادر خوبم آقای رضا گل :
مطمعن باشید نظر شما هم برای من بسیار محترم هست.
به امید دیدار دوباره شما....

سلام
ممنون که سر زدی
من که لینکت کردم
تو هم اگه دوست داشتی بکن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد