در آستانه فصلی سرد

یا حق   

 

 سلام

 

دوباره شش ماهی که عاشقشم داره میاد. نیمه ی دوم سال. اما این بار کمی متفاوت...

این منم. در آستانه ی تجربه ای تازه. تغییری بزرگ. کندن از یک محیط و پیوستن به محیط جدید. تغییری بزرگ. ورود به دانشگاه.

نمی دونم چرا تموم شدن این دوره اینقدر برام سخته. جدایی از افرادی که نه تنها جزئی از زندگیم بلکه جزئی از من شده بودند. افرادی که بدون اونها من در صفحه ی عالم مختصات دیگه ای دارم. یه جور دیگه هستم.

- هر چقدر هم بگی که همدیگه رو خواهیم دید، با هم خواهیم بود، مثل دو تا برادر، باز هم نمی تونه جای اون موقعی رو بگیره که من وقتی صبح وارد مدرسه می شدم، نصف زندگیم این بود که چیزهایی واسه ی تو داشته باشم. همون موقعی که اگه نمی دیدمت زنگ می زدم خونه تون که ببینم چی شده. الآن حتی نمی فهمم که مریض شدی. می دونم که میخوای بگی بعد از دو سه ماه عادی می شه و خودت هم عادت می کنی و دیگه تحملش سخت نیست. خودم هم اینو می دونم. ولی آخه دوست ندارم که برام عادی بشه.

اسمش رو سکون نمی ذارم اگه تا ابد توی این نقطه بمونم. کنارت. که من سکون این نقطه رو در اوج حرکتم. اوج حرکت من در نقطه ای دیگه سکونی بیش نیست در قیاس با این نقطه.

- آخه خسته می شم زود. نمی خوام رها کنم اونچه که دارم. می خوام با همونها پیش برم.

- ببینم کتاب چه کسی پنیر مرا برداشت شاید برات مفید باشه.

- چرت نگو. همه شو حفظم. ولی کو...

ناگزیرم از این تقدیر.

دارم با یه هدف قشنگ وارد دانشگاه می شم. با هدف اینکه به درد بخورم. دوست ندارم که درس بخونم تا 4 سال دیگه شاید هم 6 سال دیگه به اصطلاح واسه خودم کسی بشم و فلان قدر درآمد داشته باشم. یا مثلاً به دلیل اوضاع بد برم خارج تو ته نعمت زندگی کنم. می خوام به درد بخورم. حتی اگه خیلی از رؤیاهای شخصیم به حقیقت نپیونده. خوشحالم که رشته تحصیلیم این خاصیت رو داره که کارم رو می بینم. و می تونم باهاش خدمتی کنم که خودم اثربخشیش رو می بینم. حتی اگه تو اوج سختی باشم.

الآن توی مشهدم. امسال چهارمین بارمه. این بار دیگه خود آقا طلبید. من هیچ کاره ام.(از طرف دانشگاه)

برای تو ...

نمی رنجم اگر باور نداری عشق پاکم را                           که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت              به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

 

خیلی دلم برات تنگ می شه حتی اگه یک ثانیه کمتر ببینمت....

 

یا علی

 

فرهاد

 

نظرات 11 + ارسال نظر
محمد پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 23:29

ایول . من هم ترم اولیم . حالا چی میخونی ؟
کلا وبلاگ تر و تمیزی داری .
به من هم سر بزن . اگه تبادل لینک می کنی هم بگو .
قربونت

اولاْ عمران
ثانیاْ وبلاگ من نیست. وبلاگ ماست (من و رضا)
ثالثاْ باید وبلاگت رو ببینم تا تبادل لینک کنم.

کورش جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 00:37 http://www.vulturek.blogsky.com/

مرده شور اون دانشگاه تون رو ببرن!!! می اومدی تهران دیگه...
( kidding )
تا فصل سرد هم سه ماه مونده. بگو:
در آستانه ی فصلی زرد...

مرسی...
بالاخره من که سردم شده. بعد از این همه گرمی رفاقتها این سردی عجیبیه که منو گرفته.

محمد امین جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:59 http://line26.blogsky.com

تابستانی که با سه بار مشهد رفتن تمام شه.معلوم نیست که چه زمستانی در پیش داشته باشه.

البته خودم فهمیدم که زیاد رفتن اصلاْ خوب نیست. دیگه اون حال قبلاْ رو نداره.

علیرضا جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 19:48 http://www.toranj.blogsky.com

فرهاد جان ، چند وقتی بود برای نوشتنت دلتنگ و از ننوشتنت دلگیر بودم و حالا بعد یه مدتی چه دلنشین نوشتی!
فرهاد یکی از قشنگترین غزل هایی رو که خیلی هم دوستش دارم شخصآ برای تو مینویسم و سعی کن همشو بخونی!(میخواستم تو وبلاگمون بنویسم ولی بیشتر به درد اینجا میخوره!):

کند نگاه تو آغاز تا فسانه گری را
به یادم آورد افسانه ی فسون پری را
تو پاک میکنی آخر ز متن حافظه ی شعر
بدین خرام خوشت خاطرات کبک دری را
دوباره فرصتم از دست رفته بود و نگاهم
به درد ، بدرقه می کرد فرصت سپری را
تو چون ستاره ی دنباله دار در ره و من گیج:
چگونه ثبت کنم ، این عزیز ، این سفری را؟
پس از تو پیش که ای مهربانی تو پناهم
برم شکایت این لحظه های از تو بری را ؟
کجاست« قیس»؟ کز این نامه ، چشم بسته بخوانم
برای او همه ی فصل های در به دری را
شراع همدلی ات را بکش به نام من ای دوست !
اگر به غیر سپردی ، سکان همسفری را.

خودت رو عادت نمیدی که عادی بشه ، سکونت در کنارمون سکینست و آرامش وبودنت یه دلیله و اینها همه پرستیدنیه! بدون تعارف با روحیه ی تو هرجا که باشی مطمئنم که مفید به فایده ای و اینها یه خورده از چیزیه که ازت سراغ دارم! آرزو میکنم که فقط موفق باشی!

حالا که حرف از مفید شد بذار یه چیزی بگم: توی دانشگاه به هرکی می گم مفیدیم می گه اصلاْ بهت نمی خوره مفیدی باشی. انتظار همه اینه که همه ی مفیدی ها فقط با هم بگردند. البته عادیه. این رفتار مفیدی های قبلی در دانشگاهه و البته الآن دیگه اونجوری نیست. یواش یواش داره این عادت از بین میره. والبته فکر نمی کنم بد باشه که ما هم مثل بقیه و با اونا باشیم. توی این اردو فهمیدم که خیلی از همین بچه ها هم ارزش رفاقت دارند و دید مردم نسبت به بچه های این دانشگاه تقریباْ غلطه. البته از نظر من مفیدی ها و مخصوصاْ ۲۶ ی ها یه چیز دیگه ان و واقعاْ هیچ جا ژیدا نمیشن. توی این اردو رفتارهایی هم از بعضی ها می دیدم که همین جا از مفید تشکر می کنم که به ما چیزهای با ارزشی یاد داده تا اینها رو بفهمیم.

رسول جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 21:44 http://totanj.blogsky.com

درسته. هر چه قدر هم بگیم با هم می مونیم نمیشه!! ببین فرهاد . من با خودم قرار گذاشته بودم تمام جلسه هفتگی هامون رو بیام. هر هفته کوهم به راه باشه و خیلی چیزهای دیگه ولی نه جلسه رو اومدم و نه کوه رو... یعنی زندگی داره پرمشغله می شه واسم. کم کم می فهمم که از دوره فلان خبری نیست یعنی چی؟ یعنی بچه هاش واقعا همدیگه رو فراموش کردن؟! نه یعنی مشغله زندگی بهشون اجازه نمی ده که...
راجع به این که گفتی می خوام به درد بخورم بهت می گم با اینکه می دونم نظرم اشتباهه ولی من می خوام واسه خودم خانواده ام و پول زندگی کنم. البته جا انداختن این نظریه ام سخته. مثلا این منظورم نیست که اگه فردا مهندس عمران بشم به خاطر پول یه پلی بسازم که خراب بشه و ملت بیافتن بمیرن.ولی خودم از وطنم برام مهمتره. اگه ببینم خارج بهم بیشتر پول بدن می رم اون جا. می گم جا انداختنش سخته...

بالاخره شما هم اومدی تو جمع بلاگیست هایی که در انتهای مطلبشون یه مطلب هم با عنوان برای تو می نویسند...

توی این اردو خیلی فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که منافع جمع برام مهمتره....
راستی در مورد برای تو : مگه ما دل نداریم

حامد جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 23:44 http://www.mirror.blogsky.com

۱. kidding کورش رو با جدیت بهت میگم.
۲. من هم تو آرزو هامه که یک گوشه ای از مملکتم رو تکون بدم(امیدوارم در جهت آبادانی باشه) ولی پول انگیزه هم می آره.
۳. یک دفعه ای با طرف chat می کردی یک I love U هم می ذاشتی تنگش.

پول خوبه. ولی بهترین نیست.

سکوت شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 17:27

وقتی می گی تو را همیشه دوست خواهم داشت نباید بعدش شرط بذاری که مرا در آرزوی خویش نگذاری!!!!! این معنی همیشه نیست....

بابا اینو به شاعر بگو به من چه. بابا شماها چقدر جدی گرفتین قضیه رو.

امین شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 18:38 http://samin.mihanblog.com

با سلام خدمت شما دوست عزیز
وبلاگ من با مطلب سر سپرده بروز شد. خوشحال میشم سر سفره افطار ما را هم دعا کنید.
ارائه نظر شما باعث دلگرمی به اینجانب شده پس دریغش مکن.
http://samin.mihanblog.com/

مگه تو نظر گذاشتی که من هم نظر بذارم. اگه خیلی دوست داری نظر می ذارم. ولی من از تبلیغات وبلاگ خوشم نمی آد.

رسول شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 19:43 http://totanj.blogsky.com

فرهاد ببخشید دوباره نظر می ذارم. برای بار دوم که مطلبت رو خوندم یاد یک ماه پیش افتادم.روزهایی که من تو وبلاگم از اینکه دارم کسانی رو که دوستشون دارم از دست می دم مطلب می دادم و شاکی بودم و کلی حالم گرفته بود.احساس تنهایی و .... از خوندن فقط تیرتهای مطلب های اون موقع هم کاملا مشهود بود. ولی تو داشتی از ترک تعلقات حرف می زدی . از اینکه می خواستی برای خودت زندگی کنی.یادته می گفتی باید تنها بود تا تنهات نذارن؟!
شاید این احساس تو به تندی احساس اون موقع من نباشه ولی خلاصه هست.
اینکه تو داری الان از این چیزها حرف می زنی و من کاملا فراموش کردم واسم جالبه.
الان من اصلابه اون چیزها فکر نمی کنم. به این که دیگه کسی که یه روزی زندگی ام بود رو نمی بینم.( البته با اینکه خیلی بدی بهم کرد) ولی تو داری از این چیزهاحرف می زنی. میگم جالبه...
به نظرم بهتر باشه مطالب اون موقع ات رو دوباره بخونی. چون کاملا احساس خودته دیگه . از تو سینه تو در اومده پس اگه دوباره بخونی می ری تو همون احساس.....

بابا شما اشتباه گرفتین. این یه چیز دیگه س. باور کنید. تازه. معنی تنهایی که اون موقع توضیح دادم رو نفهمیدی. بابا من که نگفتم کسی رو دوست نداشته باشم یا اصلاْ دوستی نداشته باشم. مگه اصلاْ آدم بی دوست میتونه زندگی کنه.
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی...
ولی اینو یام هست که ته ته تهش خودمم و خدای خودم.
من هم الآن هیچ قضیه ی به اصطلاح عشقی رو دنبال نمی کنم.

میلاد سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 19:54 http://mirror.blogsky.com

من احتمالا خز ترین آدم برای نظر دادن هستم. چون اگه روزی سه بار همو نبینیم حداقل دوبار می بینیم. ولی باید بگم که اولا کوروش جون مراقب حرفات باش ها! غیرت دانشگاهیم می گیردت ها!
دوما من یکی که قضیه رو جدی گرفتم حالا خود دانی!

احساس میکنم که اگه گاهی بعضی ها رو هر روز صد بار هم ببینم خز نمیشن. حالا تو به خودت نگیری ها. گفتم بعضی ها. این هم نتیجه ی جدی گرفتنت... حالا خود دانی.

ابراهیم دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:21

منم به این مسئله خیلی فکر کردم و ناراحتم کرده ولی حداقل الان قدر جلسه هف... بیشتر می دونم.راستی وبلاگتون خوب و خودمونیه آدم توش غریب نیس.درضمن نسبتا با کورش و حامد موافقم(فکر الکی نکنیا!)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد