عمو زنجیرباف ... بله!...

یا او

سلام

 

 

می دونم که این نوشته اون جوری که می خوام نمی شه ... اما ارزش نوشتن داره، چون من رو خالی می کنه ... احساس سبکی می کنم.

 

می دوند... از این طرف به اون طرف با کفش های رنگی روی چمن های سبز محوطه ...

بی خیال از تمام زندگی ...   "عمو زنجیرباف ...بله! ... زنجیر منو بافتی؟! ...بله! ..."    تنها به بازی کردن فکر می کنن ... به عروسکهایی که دارن فکر می کنن یا ماشین پلیس هاشون. هیچ درد و رنجی رو حس نمی کنن ..البته این به خاطر سن کمشونه ... هر روز صبح چند ساعت رو در میون چمن های اطراف خونه مشترکشون سر می کنن، همراه با مربی هاشون. مربی هایی که از صبح تا شب کنار اونها هستند... انسان های پاکی که زندگی شون رو وقف این کار کردن و از جون و دل مایه می گذارند،چون به کاری که می کنن ایمان دارن....ایمان. با گریه کردنشون اشک می ریزند و با خنده هاشون پرواز می کنند... پرواز. در حقیقت جای مادرانشون هستن ... تا نکنه که احساس تنهایی بکنند، تا نکنه فکر کنند که یه کسانی تو زندگی اونها کم اند ... تا نکنه یه روز وقتی بچه ای رو از پشت نرده ها همراه با مادر و پدرش تو پیاده روی ولیعصر می بینن اشک از گوشه چشم اونها سرازیر بشه ... .

همه زندگی شون شده بچه هایی قد ونیم قد که روزهاست که لحظاتشون رو با هم سر می کنن .. با هم ثانیه ها رو می شمرند! بچه هایی که به دلایل رنگارنگی که همه می دونیم شدن خواهر و برادر هم دیگه ... خواهر و برادر اجباری! شاید دست روزگار ... شاید ستم پدر و مادر ...یا فقر و یا ... اونها رو دور هم جمع کرده. البته نباید از گفتن این موضوع امتناع کرد که هفته ای نمیشه که چند تاشون از اون محیط نروند و چند تای دیگه جای اونها رو پر نکنند ... .

روزی دوبار نگاهم به این طفل معصوم ها می افته ... یه بار موقع رفتن به دانشکده و یه بار هم موقع برگشت... مات و مبهوت به اونها نگاه می کنم  ... دلم می سوزه... خیلی ها هم مثل من از اونجا رد میشن ... ولی انگار نه انگار.

تا حالا فکر کردی که چرا اونها؟ ...چرا من و تو نه؟! فردا مثلا روز تولد منه ... فکر کنید اگه من هم یکی از همین بچه ها بودم . نمی دونم روز تولدی داشتم یا نه؟ ... اگه هم داشتم فکر نکنم که یه کیک و چهارتا شمع و دوتا کادو بتونه جای مهر و محبت رو بگیره ... جای مهرمادر و نوازش پدر. جای برادر و خواهر.... به طور حتم هم نمی تونه جای رفقای چندین ساله رو بگیره که از ته دل به تو تبریک می گن.

می دونم که یه روز راهم رو کج می کنم می رم اون تو، تا اونها رو از نزدیک ببینم ... نه از پشت نرده های محوطه و پیاده روی ولیعصر نرسیده به میرداماد! می رم تا قدر بدونم هر چی تو زندگی دارم ... آره هرچی دارم و هرچی که ندارم ... از نداشته هام فریاد نزنم و از داشته هام غره نشم... می رم تا قدر خانواده، رفقا، درس و دانشگاه، نعمت نفس کشیدن توی این شهر کثیف ... نعمت با تو بودن و حتی نعمت روز تولدی زیبا داشتن!

نمی دونم چی کار ... ولی می خوام یه کاری واسه اونها بکنم ... احساس می کنم که وظیفه ای دارم.

خدایا  ...

خیلی دوست دارم زندگی ام رو با یکی از اونها تقسیم کنم ...

 

شما اینجا رو می شناسید؟ ... جای دوری نیست ... شیرخوارگاه آمنه.

 

رضا

 

 

نظرات 10 + ارسال نظر
رسول پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:29 http://totanj.blogsky.com

یکی دو تا نیستند. هر چی هم کمک کنی بهشون کمه. فقط می تونم بگم آدم احساساتی هستی. سعی کن مسیر برگشت خونه ات رو عوض کنی.همین. خیلی سنگ دلم ٫ نه؟

میلاد پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:46 http://mirror.blogsky.com

دستای آدمم فقط دوتان. ولی اگه با هر دستت دست یکی رو بگیری حداقل دو نفرو با خودت کشیدی.

علیرضا پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 17:45 http://www.toranj.blogsky.com

متولد ماه مهر ،‌‌ از ته دل بهت تبریک میگم !و الهه ی مهر! ، امیدوارم سالهای سال به خاطر تمام نعمتهات و برای همه ی بودنهات ، باشی و منم بتونم تبریک بگم!
رضا جان یه غزل ناقابلبه بهانه ی روز پاییزیه پیدایشت!:

از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت از تو گلی، یادگار تو
تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو
از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو
فرهاد کو که کوه به شیرین رهات کند
از یک نگاه کردن شوریده وار تو
کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو
چشمی به تخت و پخت ندارم . مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو .

کورش جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:32 http://vulturek.blogsky.com

نظر رسول رو پاک کن !!!
لذت بردم و نمی دونستم تا حالا این قدر مهربونی وگرنه بیش تر تحویل ت می گرفتم !!!

محمد جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:54 http://delbareaval.persianblog.com

۱. تولدت مبارک، اگه خبر داشتم دیروز که دیدمت بهت تبریک می گفتم، ببخشید!
۲. تو دبیرستان نمی شناختمت، ولی حالا کم کم دارم می شناسمت. خوشحالم!
۳. اگه دستم به این رسول برسه....

رسول جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:27 http://totanj.blogsky.com

بابا من مگه چی گفتم که اینقدر به شماها برخورده؟! باید با واقعیات رو به رو شد دیگه! من گفتم نباید توقع داشته باشی که بتونی واسه همشون یک کاری بکنی.به نظر من ارزشش رو نداره هر روز که داری می ری دانشگاه یا بر می گردی با دیدن این مناظر روحیه ات رو خراب کنی.مگه از دست تو چه کاری ساخته است؟ من گفتم ذهنت الان وظیفه اش چیز دیگه ایه که نباید با پرداختن به این موضوعات ازش دور بشی. حالا اگه هر روز تو مسیرت اونها می بینی و ناراحت می شی ٫ بازهم می گم مسیرت رفت و آمدت رو عوض کن.
آقا کورش شما که اینقدر تند می ری برو گیتارت رو بفروش پولش رو بده به اونجا. حتی می تونی هزینه اون عکس هایی ر که زدی به در ودیوار اتاقت رو بدی به اونها. این رو توهین حساب نکن ها. می خواستم بگم جوابه های ٫ هوی است/
با آقا محمد هم که شوخی نداریم...

پیام شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 20:38 http://insunset.blogfa.com

می دونی گاهی تقدیر اینه که یکی اینجوری باشه (تازه شما هنوز بدترش رو ندیدی برو یه سر به بچه های آسمان بزن:
بچه های آسمان ،خانه معلولین ذهنی )فقط می تونی گریه کنی و شکر، نه کار دیگه پس خوب درس بخون و بهت توصیه می کنم گفته ی رسول رو عمل کنی...http://www.taeb.blogfa.com/cat-12.aspx
گریه کن...وقتی خنده عقب مانده ای را دیدی...

محمد امین یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 23:08

پس تو هم آVه.متولد ماه مهری.تبریک فراوان

ابراهیم دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:32

تولدت مبارک رضا(هرچند خیلی دیر دارم تبریک می گم ولی از ته دل).منم هر وقت بچه های دستفروش خیابون دو می بینم ناراحت می شم و خودمو جای اونها میزارم.راستی که باید توانمند شد تا حدی که دیگران رو توانمند کرد. ولی در اندوه باقی نمون و اندوه دو تبدیل به انگیزهُ حرکت کن.

فرهاد چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 15:16

بهت تبریک می گم. ولی نه تولدت رو. خودت باید بفهمی دیگه. می دونم که توضیح اضافه لازم نداری.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد