تنگ دلی های گاه به گاه

یا او

 

سلام

 

ده روز گذشته، نه من و نه فرهاد دستی به نوشتن نبردیم. مطمئنم اگه شما هم جای ما بودید یا لااقل جای یکی از ما دو نفر، چنین شرایطی رو داشتید. اما افسوس که نمی تونید جای ما باشید ...!

 

دلتنگی یکم: این چند روز سرم خیلی شلوغ بود. شلوغ، اما نه از نوع کارو کارو کار... از نوع فکری.می دونید چیه... از نظر من بدترین نوع و آزار دهنده ترین مشغله، مشغولیت ذهنی و روحیه... گاهی انقدر آدم رو کلافه می کنه که حتی قدرت خوابیدن رو ازش می گیره... بهتر بگم، تمام کارهای آدم رو تحت تاثیر قرار میده... اصلا آدم رو تو خودش ذوب می کنه!

اما بالاخره تمام شد. هنوز یک ماه نگذشته بود که دل تنگ شدم! می خواستم برخلاف همیشه، خلاف جهت آب شنا کنم. شنا کردنی به ارزش این دنیا و اون دنیا! احساس مس کردم که می تونم با همه چیز کنار بیام ... با تغییر مسیر زندگیم . این درد تنها من نیست. درد ما دوتا هم نیست ... درد خیلی هاست. کور شده بودم ... غیر از اون یک روز جمعه که تمام وقت طول روزم صرف فکر کردن به همین مسئله شد، تقریبا سه ساعت با خانواده ام در این مورد بحث کردم، که نتیجه بحث چیزی نشد جز برگشتن به سر خانه اول... هر چه خودت فکر میکنی... آینده مال توست. جمعه قبل کلی بر سر این موضوع با خودم و دو تن از دوستان کلنجار رفتم، اما نشد ... یعنی نتونستم. ای کاش واسه تغییر مسیر زندگیم انتخاب بهتری داشتم ... کاری بس عجیب که حتی گفتنش هم به اندازه سختیش سخته!

 شب جمعه رو کردم به خواجه تا ببینم اون در این مورد چی میگه ...

 

خدا را کم نشین با خرقه پوشان                    رخ از رندان بی سامان مپوشان

دری خرقه بسی آلودگی هست                     خوشا وقت قبای می فروشان

تو نازک طبعی و طاقت نیاری                     گرانی های مشتی دلق پوشان

...

 

می بینید .. حتی خواجه هم جوابم کرد.

به نظرم خیلی خوب شد که چنین روزهایی رو گذروندم.حس می کنم که گاهی از اوقات آدم بین دل و عقل خودش گرفتاربشه، خوبه ... لااقل باعث میشه که آدم خودش رو بیشتر بشناسه، قدرتش زیاد بشه... با غرور سرش رو بالا بگیره ... بگه: نه!

 

دلتنگی دوم: یک ماه از شروع کلاس های دانشگاه می گذره. احساس می کنم که خیلی از بچه هامون رو شناختم. اصولا جوون ها دو دسته اند؛ یا خیلی زود خودشون رو بروز می دن، ویا خیلی مرموزانه و با تناقض رفتار می کنن. خوشبختانه در بین بچه هامون از گروه دوم نداریم، به همین خاطر بهتره که یکمی با اونها گرم بگیری ... یا کافیه که به صبحت هاشون سر کلاس یا اخلاق و رفتارشون نگاه کنی تا همه چیز رو ببینی .. همه چیز.

این چند وقته چند بار شده که به حال خودم تاسف بخورم. وقت می بینی جوونکی سر کلاس بلند می شه و نظری میده.. نظری که به عقیده من خیلی دور از ذهن و برای من و شما اشتباه بودن اون بسیار واضحه ... ولی در کمال ناباوری می بینی که عده کثری از اون حمایت می کنن! حتی ذره هم عقب نشینی نمی کنن ... این جور وقت هاست که دلم می خواد پاشم و عقیدم رو فریاد بزنم ... عقیده ای که مطمئنم بدون دلیل نپذیرفتم... ولی دل تنگ می شم زمانی که می بینم؛ ناتوانم ... دریغ از این هفت سال . احساس می کنم که هفت سال در محیطی چنین و چنان بودم ولی ذره نتوستم از اون استفاده کنم ... حتی برای اثبات عقیدم مشکل دارم.

 

دلتنگی سوم: چند وقت پیش یه مطلب داده بودم در مورد شیرخوارگاه آمنه، که توش از دل تنگی هام نوشته بودم ... از اینکه خیلی دلم می خواد یه روزی پام رو اونجا بذارم و .. خوشبختانه همچین روزی برام جور شده... چند وقت دیگه حتما از رفتنمون به شیرخوارگاه می نویسم (!). با این برنامه ای که شبکه تهران در شبهای ماه رمضان در مورد بهزیستی پخش کرد، فکر کنم اون دسته از بچه ها که نوشته قبلیه من رو در این مورد جدی نگرفتن ...قانع شده باشن که من حق دارم که هر روز که نگاهم به این طفل معصوم ها می افته دل یه جوری بشه!

 

دلتنگی چهارم: شنبه برای اولین بار تو تموم عمرم، دلم لرزید... لرزشی از نوع دیگر. لرزیدنی که ممکنه پس لرزه هاش تا چهارسال، و یا حتی بیشتر دل منو آزار بده ...

اما هر جور که بوده و هست تو این دو، سه روزه به خودم فهموندم که باید محکمتر از این حرف ها باشم تا به این راحتی ها  ...

 

دلتنگی آخر:    مردم همه تو را به خدا سوگند می دهند

                                                                         اما برای من،

                                                                                      تو آن همیشه ای که خدارا به تو سوگند می دهم!

 

رضا

 

 

نظرات 12 + ارسال نظر
علی دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:17

سلام
امیدوارم حالت خوب باشه

دلتنگی چهارم رو اصلا نمی تونم لمس کنم اصلا
کاشکی قشنگ تر و واضحتر بنویسی
البته اگر می خوای از دلتنگی درآد

با اجازه

رسول دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:03 http://totanj.blogsky.com

کاش یه ذره بیشتر توضیح می دادی که دلتنگی اول و چهارمت چی بوده!!! چون من که نفهمیدم....ولی احتمالا باید موضوع مهمی بوده باشه!!!

محمد امین سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 00:06 http://line26.blogsky.com

زیبایی دلتنگی به آن است که سر بسته و مختصر بیان شود

علیرضا سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 00:50 http://www.toranj.blogsky.com

سلام
حس کنجکاوی دلتنگی ۱و۴ تو آدم دلش رو یه جوری میکنه!!!!!
( اینم بد روشی نیست برای...!!!)

هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی
در آینه ی چشم زلال تو ندارم
می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارم
ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی
جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم ‌‌( دکتر کدکنی)

حسین سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 15:37 http://totanj

آقا رضا سلام
یه جورایی حس کردم شاید حستو فهمیده باشم.
شاید اون قالبی که باعث می شد خیلی وقتا با هم اختلاف نظر داشته یاشیم.
خیلی خوب آدم تو محیطی قرار بگیره که همه با اون هم فکر نیستن . شاید هم مخالف اون زیاد و راحت ...

مهدی سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 20:44

رضا جون همیشه با حال می نویسی و این هم اولین نظر من. اولا انشا الله خدا جوابت نکند و ثانیا در صورت لرزش نماز و قرآن بهترین دواست-یا علی-

احمد سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 23:45 http://www.MIrror.blogsky.com

دستت رو بذار رو سینت ببین هنوز دلت سره جاشه !

فرهاد چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:26

من دقیقا می فهمم که تو چی میگی...منم خیلی احساس تنهایی می کنم...فکر می کنم که خدا هم منو تنها گذاشته...الان موندم دیگه...موندم که چی کار کنم...الان تو نقطه ی صفر هستم...جایی که هیچی نمیبینی...هیچی نمیشنوی...هیچی نمیفهمی...و فقط ایستادی...منتظرم تا یه فرشته ای از کنارم رد بشه و منو با خودش ببره...به هر شکل...امید داره میمیره...و بعدش ...نیستی...ومرگ...و آخرش خدا...و ابدیت...؟؟؟

فرهاد پنج‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 16:48

سلام من فرهادم ولی نه از نوع قبلی. اومدم که بگم آقا فرهاد کامیُ تو رو خدا یه ردی از خودت بذار که بفهمیم تویی. والا گاهی خودم هم شک می کنم که خودمم یا تو. پس میگم که من فرهاد دلشدگانم.

امین شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 13:07

آقارضا سلام
امیدوارم زنده باشی
بابا ای ول دمت گرم من منقلب شدم
امیدوارم بعد ۲۵ آبان باز هم ادامه بدی
برات آرزو موفقیت می کنم
فعلاً بای

یه همکلاسی دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 13:59

سلام.اصلا فکر نمی کردم پشت اون چهره همچین آدمی باشه.واقعا با خوندن این متن تکون خوردم.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:15

اینکه اینجا گفتی که ۴ سال.....؟
چون سال اولی پس یارو از برو بچ دانشگاست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد