صرف ع ر ف

یا حق

سلام...  الوعده وفا.....

 

امام ما فعل ع ر ف رو در عرفه صرف کرده و حاصلش شده این دعا...

این هم چند فراز از دعای سید شهدا در عرفه...

 

·   ....فبأی شیءٍاستقبلک یا مولای أبسمعی ام ببصری ام بلسانی ام بیدی ام برجلی الیس کلها نعمک عندی و بکلها عصیتک یا مولای...

 

ای پروردگار من! فرمانم دادی و تو را نافرمانی کردم و مرا نهی کردی و مرتکب شدم منهی تو را... تا به حالی افتادم که نه بری از گناهم که معذرت بخواهم و نه نیرومند تا پیروز گردم....  پس با چه جیز به دیدارت رسم ای سرور من... آیا با گوشم یا با چشمم یا با زبانم یا با دستم یا با پایم... آیا همه نعمتهای تو نیستند و من باهمه شان معصیت تو کردم ای مولایم...  حق با تو و تکلیف بر من است... ای که پوشاندیم از پدران و مادران تا نرانندم و از خیشان و برادران تا سرزنشم نکنند و از سلاطین تا شکنجه نکنندم و اگر مطلع بودند ای پروردگارم بر آنچه تو مطلعی بر آن از من، مرا مهلت نمیدادند و رهایم میکردند و از من قطع معاشرت می نمودند... من اکنون معبودا در برابرت هستم ای سرورم، خاضع و ذلیل محصور و حقیر... نه بری از گناهم که معذرت بخواهم و نه نیرومند تا پیروز گردم....

 

  • من چگونه از حال خود بر تو شکایت کنم در حالی که حالم بر تو پنهان نیست یا چگونه سخنم ترجمان درون تواند بود در صورتی که آن سخن آشکار به سوی تو می آید یا چگونه از امید و آرزوهایی که به لطف و کرمت دارم ناامیدم خواهی کرد در صورتیکه آان امید وآرزو ها بر درگاه چون تو کریمی وارد است...

 

·   ... الهی من کانت محاسنه مساوی فکیف لا تکون مساویه مساوی و من کانت حقایقه دعاوی فکیف لا تکون دعاویه دعاوی...

 

خدایا کسی که خوبیهایش بدی است پس چگونه زشتی و بدی هایش بد نخواهد بود و کسی که حقیقت هایش ادعای باطل است پس چگونه ادعاهای بی حقیقتش باطل نخواهد بود....

 

·    خدایا چون به یکایک آثارت که برای شناسائیت توجه کنم راه وصول و شهودت بر من دور گردد پس مرا خدمتی فرما که به وصال و شهود جمالت زود رساند... چگونه من با آثاری که در وجود خود محتاج تو هستند بر وجود تو استدلال کنم... آیا موجودی غیر از تو ظهوری دارد که از آن ظهور و پیدایی تو نیست تا او سبب پیداییت شود.... تو کی از نظر پنهانی تا به دلیل و برهان محتاج باشی و کی از ما دور شدی تا آثار و مخلوقات ما را به تو نزدیک سازد...     کور باد چشمی که تو را نمی بیند....

 

 

 

برای تو

 

بعد از این حرفها نمیشه دیگه حرفی زد...

 

یا علی

سیاه سفید رنگی...

یا حق

 

سلام

 

۱. هرکسی راه خودشو متعادل ترین و درست ترین راه می دونه و بقیه رو با اون محک می زنه... آیا واقعاً حقیقت واحده؟ و اگه واحده تکلیف این همه راه چی میشه؟ میدونم که یه جوابش اینه که برای رسیدن به یه هدف ممکنه راههای مختلفی وجود داشته باشه... اما منظورم راههاییه که معلومه نتیجه های مختلفی رو نتیجه می دن...  

 

۲. ما دو تا درد بزرگ داریم...  تعصب بیجا یکی از اوناست و اون یکی هم خودش دو تا چیزه که تعصب نتیجه ی یکی از اوناست... افراط و تفریط... که افراط می تونه یه نتیجه ش تعصب باشه...  منظورم از تعصب، تعصب رنگی نیست... یا سیاه سیاه و یا سفید سفید... تعصب کور کننده که بهت راهی برای پیشرفت نمی ده... بلکه تو رو قانع می کنه به داشته هات و افتخار کردن به اونها... وسکون توی یه نقطه که به خاطر تعصب بیجا بهش قانع شدی...  یه شعر از مولوی میارم که در باره ی تعصبه...

                                              بلای تعصب

 نی نگویم زانکه تو خامی هنوز                   در بهاری و ندیدستی تموز

 این جهان همچون درخت است ای کرام        ما بر او چون میوه های نیم خام

 سخت گیرد خامها مر شاخ را                    زانکه در خامی نشاید کاخ را

 چون بپخت و گشت شیرین لب گزان           سست گیرد شاخها را بعد از آن

 سخت گیری و تعصب خامی است              تا جنینی کار خون آشامی است

 

 

می بینید که اون میوه ی رسیده هم به درخت تعصب داره... اما فقط تا جایی که به دردش می خوره و رشدش میده و اونو به کاخ می رسونه.. و میوه ای که به خاطر تعصب زیادی درخت رو رها نمی کنه محکوم به از بین رفتنه... اون هم توسط همون چیزی که بهش تعصب داشته...

 

۳.  چقدر دوست داشتم که دنیامون یه جور دیگه بود... خیلی دلم می گیره... عادی نیست.. زیاد تر از همیشه...

کاش ارزش ها یه مقداری فرق داشتن... کاش قیل و قال دنیا سر یه سری چیزهای قشنگتر بود... شاید هم چون طبق شماره ۱  راه خودمو درست  و متعادل می دونم دوست دارم هم هی دنیا مثل دنیای من باشه....   از جنجال ها و حرصهایی که دور وبرم می بینم می رنجم....  موقعی که شوهر خاله ی خدابیامرز ما به رحمت رفتند(یک ماه و یک روز پیش) گذشته از همه ی غم هایی که داشتیم، یه سری چیز خوب هم دستگیرم شد... یه سری درس ها...  وقتی این موضوع رو به یکی از بچه ها گفتم، قبل ازاینکه تسلیت بگه گفت: علیک بالقرآن...  و یه کم بیشتر توجه کردم و واقعاً چیزهایی دیدم که اعصابمو به شدت خرد می کرد... در مورد قرآن و اینکه چقدر دور از قرآنه اعماله ما بازماندگان... چه کارهایی که باید نسبت به مرده بکنیم و چه مسئولیت هایی که نسبت به خودمون داریم....

 

۴. دارم کتاب می خونم... فیلم میبینم و فکر میکنم...  پر از تنش شده زندگیم... از انجام دادن یه سری کارها و فکر کردن به یه سری چیزا خسته شدم....  فکر می کنم زیادی به در و دیوار می کوبم برای پیدا کردن یه چیزی تو زندگیم.. ولی پیداش نمی کنم... یه راه که تا آخر بیفتم توش....   و البته خیلی خوشحالم که به راحتی میتونم مسیرمو عوض کنم و به راهی که در زمان حال می دونم درسته برم...  وترسی ندارم از اینکه بگم راهم بالکل اشتباه بوده...   ولی حیف که پیدا نمیکنم اون گمشده رو... اونی که اغنا بکنه منو و بی نیاز... تنها چیزی که در مورد اون گمشده  میدونم اینه که اسمش آزادی نیست....(اونی که باید بفهمه ای ن جمله ی آخرمو می فهمه)

 

۵. یه جماله از کتاب جاناتان مرغ دریایی بود که توجهمو جلب کرد... اون جایی که جاناتان داشت فلچر رو ترک می کرد، جاناتان در جواب فلچر که بهش گفته بود من نمیتونم مثل تو رهبر باشم و آموزش بدم و باید تو باشی که من تو رو تمرین کنم گفت:

    تو باید فلچر کامل رو بشناسی و اون رو تمرین کنی...

این جمله خیلی برام جالب بود... با همین یه کار (یعنی تمرین فرهاد کامل بودن) میشه به اون جای قابل قبول رسید...   وتنها مشکل اینه که نمیتونم فرهاد کامل رو بشناسم....  شناخت...

 

۶. دعای عرفه جملات فوق العاده ای داشت که نتونستم از بیانشون توی وبلاگ خودداری کنم. اینا جملاتیه که یه آدم کامل داره به خدای خودش میگه... اون هم در آخرین روزها.... یه مطلب فقط با همین موضوع ، روز 6 بهمن منتشر میکنم....

 

 

اللهم اجعل عاقبة امرنا خیرا...

 

برای تو...

 

سعی می کنم از این به بعد همیشه برای این قسمت مطلبم برات یه شعر بسرایم...

 

به احرام ار نکردم جامه ای ابیض به تن بگذر              

                                              که در کف نیست جز این دلق در می شسته تن پوشی

 

یا علی

 

 

 

 

ما را به رندی افسانه کردند!

یا او

 

...

_ بیا من را به رندی افسانه کن ...

   خنده کنان می گذرد ... می گذرد از من.

...

...

...

بیا خود را به رندی افسانه کنیم ...ش

_ سکوتم نشانه رضایت است ... گذر نمی کنم از او.

 

         دست ها به آسمان ... الهی !

                                  ما را به رندیمان افسانه کن ... افسانه!

         و ندا آمد ... شما به رندیتان افسانه شدید ...

 

و امروز 6 ماه است که

ما به رندیمان افسانه شدیم ...

افسانه شدیم ...

شدیم ...

 

و رسالت دلشدگان به افسون رندی ادامه دارد ...

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت...

یاحق

 

باز هم مطلب میدم.... چون آدمی که می خوام ازش بنویسم، ارزش یه مطلب وبلکه خیلی خیلی بیشتر از اونی که بشه توی یه مطلب بیان کرد برام ارزش داره....

آدمای زندگیتونو بنویسید... چند تا ملاک در نظر بگیرید....مثلاً مقدار علاقتون، میزان تاثیر گذاری اونها در شما، مقدار احترامی که در خلوت دل خودتون به هر کدومشون داریدد، مقدار کمکی که بهتون کرده ن، و... توی هر مورد هم به هر کدوم از منفی ده تا مثبت ده نمره بدید. در آخر جمع بزنید...از اینکه چنین نتیجه ای به دست میاد تعجب نکنین...  البته نامردی نکنید ها.. آخه خیلی ها وقتی می خوان نمره بدن، یه جوری به زور اونی که بیشتر دوست دارن رو اول میکنن. یعنی یه جورایی نمره ی برتر علاقه همیشه واسه ی اونا نفر اول مجموع هم میشه...

   همه ی این حرفا رو به خاطر این دم که ما گاهی(خیلی از اوقات) یادمون میره کسانی رو که توی زندگیمون یه تاثیر گنده گذاشتن. یا مثلاً یادمون میره کهه فلانی چه کمک های خوب و بدرد بخوری بهمون کرده. یا اصلاً فلانی چقدر ما رو دوست داشت (یا داره)... آره ما یادمون میره اونا رو و فقط اونایی رو می بینیم که خودمون دوستشون داریم...   ماها خیلی بی معرفتیم...

یه دوست قدیمی داشتم که یه تاثیر قلمبه تو زندگیم گذاشته... ماها گاهی دقت نمی کنیم که یه اتفاق فوق العاده کوچیک و کم اهمیت چقدر توی آینده مون  می تونه موثر باشه... مثلاً یه روز غایب شدن بغل دستیت و نشستن یه نفر دیگه به طور اتفاقی کنار دستت... بعد هم کاملاً اتفاقی نوشتن یه کلمه و بعد هم شروع یه مکالمه ی  کم اهمیت... بعد هم خوردن زنگ و سپری کردن یه زنگ تفریح با اون آدم(که هنوز اسم دوست روش نذاشتم) وبعد هم اشغال شدن ذهن به مدت خیلی کم....    و این اتفاق شروع یه سری از علایق، سلایق و اعتقادات تو میشه که چند سال بعد می فهمی که پایه و اساس زندگیته و حتی آخرتت هم بهش گره خورده... یه اتفاق کوچیک... مثل غایب شدن بغل دستیت که اون هم احتمالاً با یه بی احتیاطی کوچیک سرما خورده بوده...  همین...    خیلی روند شکل گیری عقاید و علایق ما پیچیده س...

داشتم از اون دوست می گفتم.... می خوام یهو بگم.....    اون منو شاعر کرد...

سال دوم راهنمایی یه اتفاق کوچولو شبیه همون اتفاقایی که گفتم یا شاید کوچیک تر از اون باعث شده بود که من و دوست فوق العاده عزیزم آقای م.ا.م یه سری صحبت هایی در مورد شعر و شاعری بکنیم... و درست مقارن بود با زمانی که معلم ادبیات ی داشتیم جوون که کل دیوان حافظ رو در دوران راهنمایی و دبیرستان حفظ کرده بود...  اون زمونها خیلی فکرم مشغول شد. با همین دوست عزیز هم بسیار نامه نگاری می کردیم... آره... تاثیر فوق العاده ای روی من داشت... اولین کسی که اولین شعرم رو خوند این ادم بود و با اینکه شعر سخته و خوبی از آب در نیامده بود تشویقم کرد...  یادمه یه زنگ انشا ته کلاس دداشتیم شعر می گفتیم که توی انشامون بنویسیم... تا گفتن شعر تموم شد معلم منو صدا کرد و رفتم پای تخته و اونجا برای اولین بارشعرم رو برای جمع خوندم و باور کنید که همین اتفاقت کوچولو یه تاثیر غیر قابل انکار توی زندگی من داره...  حداقل توی روحیات و علایق و دوستان نزدیکم.... 

حدودای ساعت8:30 همین روزی که دارم مطلب رو می نگارم (دو شنبه) تلفن رو برداشتم و تصمیم گرفتم که بعد از چهار سال و شش ماه به این دوست فوق العاده عزیزم زنگ بزنم (اگه می خواید یه تصوری از این ادم داشته باشید علیرضا شیخل رو تو ذهنتون بیارید.. چون شباهت های فوق العاده ای از نظر روحیات و لحن صحبت با هم دارن) خلاصه زنگ زدم... خونه نبود... شماره موبایلشو گرفتم.  SMS.

Man:  salam mohamad amin jan

Ooo:  salamon alaykom. Shoma

Man:  mitooni hads bezani kiam? ye shaere divoone

Ooo:   na

Man:   ye bar ye kart postale sohrab sepehri behem dadi.fekr konam ye divane hafez              ham az man dashte bashi…

Ooo:   farhad!?

Man:   yani inghadr bi arzesh boodam ke ye zang behem nazadi?

 

و بقیه مکالمه تلفنی شد... وقتی دوست عزیز به خونه رسدند...

نمی دونم چرا قلبم تالاپ تالاپ میزد وقتی می خواستم گوشی رو بردارم... ادمی که فوق العاده براش احترام قایلم و تاثیرش رو هرگز فراموش نمی کنم...  آدمی که توی اون وانفسای نایابی رفیق توی اون مدرسه مون، واقعاً رفیق بود و الآن از این اتفاق خیلی خوشحالم. از اینکه دوباره هست.... خوشحال می شم اگه گذارش به این طرف ها هم بیفته...   کاش می تونستم الآن حسم روبیان کنم....  نمیشه... ولی نه حیف....  که اینا رو نباید گفت... نه که نمیشه گفت.... نباید گفت....

این از این.....

صبح روز آخر هفته شهدا تاریخ آخرین مطلبم بود... اما همون روز برام یه روز از یاد نرفتنی بود.. شده به یه بهانه ای برید یه جایی ولی یه چیز دیگه دستگیرتون بشه که اصلاً فکرشو هم نمی کردید...   به بهاینه ی بو کرن قبر شهید پلارک رفتم و چیز دیگه ای دیدم که هنوز جلوی چشممه....  هنوز چهره ی شهید احمد پلارک با اون نگاه غیر قابل وصفش جلوی چشممه... داشت بهم فحش میداد، نوید میداد، انذار، بشارت، بیم، امید، تلنگر، ... نمیدونم. هرچی بود تا عمق وجودم رسوخ کرد.. توصیه میکنم حتماً سر قبر این شهید برید(فکر کنم قطعه ی 28 بود... از هرکی بپرسید بلده...  شهیدی که قبرش بوی گلاب میده.....  ما که رفتیم بوی گلاب بود... باور ندارید خودتون برید ببینید.... اگه گریه تون نگرفت خیلی....)  یه حادثه شب یلدای امسال و چه بسا با سالگردش همه ی شب یلداهای سالهای بعدمونو عزادار کرد...   یه تصادف دردناک... منو دقیقاض برد به سال قبل خودم... همون موقع که عزادار یکی دیگه بودیم... این بار رفتم سر تشییع جنازه... یه تشییع جنازه ی تاثیرگذار و دردناک... یه قبر... که داشت صدام میزد و میگفت به همین زودی ها....  آره به همین زودی ها... حتی اگه خیلی عمر کنیم و هفتاد سال زنده باشیم فقط پنجاه سال دیگه هستیم... یهنی دو و نیم برابر اینی که تاحالا زنگی کردیم و چیزی دستگیرمون نشد...   آره آخرش می میریم...

 

...و یه آیه تکون دهنده (103 و 104 کهف):

 

قل هل ننبّعکم بالأخسرین أعمالاً * الّذین ضلّ سعیهم فی الحیوة الدّنیا و هم یحسبون أنّهم یحسنون صنعاً *

 

ترجمه حدودیش اینه که: (ای پیامبر به آنان) بگو آیا شما را باخبر بسازم از زیانکارترین مردم در عمل(از نظر عمل) * (آنان) کسانی هستند که سعی خود را در زندگی دنیا باطل کردند(در راه غلط صرف کردند) در حالی که فکر میکردند دارند کار نیکو انجام می دهند....

 

دیگه بدتر از اینکه خودت فکر کنی کارت درسته و اون ور بخوره تو حالت چی میشه؟...

 

 

برای تو

 

ما را سری است با تو که گر خلق روزگار                       

  دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

 

یا علی

 

فرهاد

 

زندگی می گذرد در دو سه روز.

یا او

سلام

 

دیروز  پونزده روز پیش بودکه همراه یکی از دوستان پایه به قصد سینما از محیط غم آلود دانشکده خارج شدیم ...      ساعت 10 :  " ابتدای میرداماد _ انتهای میرداماد" "تقاطع میرداماد،شریعی_دولت"  : به علت ریزش تونل خط چندم مترو به دلایل امنیتی، سینما فرهنگ تعطیل است!   "دولت _ سر میرداماد" "میرداماد_ سید خندان" " سید خندان_تقاطع بهار شیراز و شریعتی " سینما ایران.   ساعت 12:10 !!  

 ... تا وقتی همه خواب بودند ... ببینیم

                                                           "وقتی همه خواب بودند" را !

در وصف گیرایی این فیلم فقط می تونم چند خطی از کتاب "حج" استاد شهید رو رو نویسی کنم :

 

   یک اتاق خالی! همین!

اما این ....؟ در وسط میدانی سرباز، یک اتاق خالی! نه معماری، نه هنر ، نه کتیبه، نه کاشی، ن گچ بری، نه ... حتی ضریح پیامبری، امامی، مرقد مطهری، مدفن بزرگی ... که زیارت کنم که او را به یاد آرم، که به سراغ او آمده باشم، که احساس کنم به نقطه ای، واقعیتی، عینیتی، بالاخره کسی، چیزی، جایی، تعلق گیرد، بنشیند، پیوند گیرد  ... آنجا هیچ چیز نیست، هیچ کس نیست،

ناگهان می فهمی که چه خوب! چه خوب که هیچکس نیست، هیچ پدیده ای احساست را به خود نمی گیرد، ناگهان احساس می کنی که کعبه یک بام است ،بام پرواز، احساست ناگهان کعبه را رها می کند و در فضا رها می شود و آنگاه "مطلق" را حس می کنی!

ابدیت را حس می کنی، آنچه را هرگز در زندگی تکه تکه ات ، در جهان نسبی ات نمی توانی پیدا کنی، نمی توانی احساس کنی، فقط می توانی فلسفه ببافی، اینجاست که می توانی ببینی، مطلق را، ابدیت را، بی سویی را،

                                                           " او" را!

و چه خوب که در اینجا هیچ کس نیست، و چه خوب که کعبه خالیست!

کعبه آن سنگ نشانیست که ره گم نشود ...

 

 امروز و اما شب یلدا .. یلدا شب.

در اول زمستان هرسال مهر از ستاره ناهید دگرباره متولد می شود تا بزداید هرچه تاریکی را ز پس یک سال ... تا بگوید دیگر سیاهی به سر رسید.

نکته جالبی که در مورد این شب عزیز ممکن است کمتر کسی بداند، اقتباس داستان پدر و پسر مسیحیت از ولادت مهر از ناهید( که بعدها پس از گذر مهر پرستی از اروپا به میترا و آناهیتا تغییر نام داد ... ) است تا این دروغ به حقیقت بیشتر نزدیک گردد ... تا بگویند مسیح (نعوذ بالله‌)آخرین است، این بار از جسم و روح خدا، تا سیاهی را برافکند! که بعد ها ولادتش به روزهای اول ژوئن منتقل شد! در فیلم مریم مقدس هم دیدیم که مریم از سر تشنگی در آن گرمی آفتاب دم ظهر به کنار چشمه خشک و زیر درخت خرمایی پناه آورد ...آیا واقعا آن روز زمستان بود! قضاوت با خودتان !

از این شب و روزها تو فرهنگ نصفه و نیمه موندمون کم نداریم که پشت اونها خروار خروار حرف و حدیث و نکته و باور زیبای عامه خوابیده که اگه بخواد چیزی مارو نجات بده جز این چند خروار نیست ... ! اما دریغ ، که آدم به حکم انسان بودنش از پس گذر عمر نمی تونه به فراموش کردن همچین باورهایی غلبه کنه و این روند ادامه داره تا روز نجات ...

 

چند وقتی میشه که بسی نگرانم ... نگران ساده و یکنواخت گذشتن عمرم. خیلی سخته که ماشین وار مثل بقیه آدم های این شهر کثیف دوست داشتنی، زندگیتو گز کنی! نگرانم از اتفاق هایی که می افته یا حرف هایی که از اطرافیانم می شنوم... حس می کنم همش تلنگره که هی فلانی ! چی کار می کنی!  ونگران یه اتفاق بد که تو زندگیم بیفته... فکر می کنم این تلنگرها دارن یه جوری به من می گن که  : بسه! خودتو از این وضعیت بکن! بکن و برو بالا! که یکم هم اگه عقل و ایمون نداری شکر داشته هات رو بکن ... خیلی سخته روزهات بگذره به صرف گذشتن عمر و به خوشی و خوشی و خوشی و ... شاید هم من اشتباه می کنم و به قول ماث : هی فلانی! زندگی شاید همین باشد ...

فردا بم . پنجم دی ماه یک هزار و سی صد و هشتاد و دوی کوچ خورشیدی ...  ده ها هزار ارگ بم به یک باره پرواز کردند ... یادشان گرامی.

 

رضا