تنگ دلی های گاه به گاه

یا او

 

سلام

 

ده روز گذشته، نه من و نه فرهاد دستی به نوشتن نبردیم. مطمئنم اگه شما هم جای ما بودید یا لااقل جای یکی از ما دو نفر، چنین شرایطی رو داشتید. اما افسوس که نمی تونید جای ما باشید ...!

 

دلتنگی یکم: این چند روز سرم خیلی شلوغ بود. شلوغ، اما نه از نوع کارو کارو کار... از نوع فکری.می دونید چیه... از نظر من بدترین نوع و آزار دهنده ترین مشغله، مشغولیت ذهنی و روحیه... گاهی انقدر آدم رو کلافه می کنه که حتی قدرت خوابیدن رو ازش می گیره... بهتر بگم، تمام کارهای آدم رو تحت تاثیر قرار میده... اصلا آدم رو تو خودش ذوب می کنه!

اما بالاخره تمام شد. هنوز یک ماه نگذشته بود که دل تنگ شدم! می خواستم برخلاف همیشه، خلاف جهت آب شنا کنم. شنا کردنی به ارزش این دنیا و اون دنیا! احساس مس کردم که می تونم با همه چیز کنار بیام ... با تغییر مسیر زندگیم . این درد تنها من نیست. درد ما دوتا هم نیست ... درد خیلی هاست. کور شده بودم ... غیر از اون یک روز جمعه که تمام وقت طول روزم صرف فکر کردن به همین مسئله شد، تقریبا سه ساعت با خانواده ام در این مورد بحث کردم، که نتیجه بحث چیزی نشد جز برگشتن به سر خانه اول... هر چه خودت فکر میکنی... آینده مال توست. جمعه قبل کلی بر سر این موضوع با خودم و دو تن از دوستان کلنجار رفتم، اما نشد ... یعنی نتونستم. ای کاش واسه تغییر مسیر زندگیم انتخاب بهتری داشتم ... کاری بس عجیب که حتی گفتنش هم به اندازه سختیش سخته!

 شب جمعه رو کردم به خواجه تا ببینم اون در این مورد چی میگه ...

 

خدا را کم نشین با خرقه پوشان                    رخ از رندان بی سامان مپوشان

دری خرقه بسی آلودگی هست                     خوشا وقت قبای می فروشان

تو نازک طبعی و طاقت نیاری                     گرانی های مشتی دلق پوشان

...

 

می بینید .. حتی خواجه هم جوابم کرد.

به نظرم خیلی خوب شد که چنین روزهایی رو گذروندم.حس می کنم که گاهی از اوقات آدم بین دل و عقل خودش گرفتاربشه، خوبه ... لااقل باعث میشه که آدم خودش رو بیشتر بشناسه، قدرتش زیاد بشه... با غرور سرش رو بالا بگیره ... بگه: نه!

 

دلتنگی دوم: یک ماه از شروع کلاس های دانشگاه می گذره. احساس می کنم که خیلی از بچه هامون رو شناختم. اصولا جوون ها دو دسته اند؛ یا خیلی زود خودشون رو بروز می دن، ویا خیلی مرموزانه و با تناقض رفتار می کنن. خوشبختانه در بین بچه هامون از گروه دوم نداریم، به همین خاطر بهتره که یکمی با اونها گرم بگیری ... یا کافیه که به صبحت هاشون سر کلاس یا اخلاق و رفتارشون نگاه کنی تا همه چیز رو ببینی .. همه چیز.

این چند وقته چند بار شده که به حال خودم تاسف بخورم. وقت می بینی جوونکی سر کلاس بلند می شه و نظری میده.. نظری که به عقیده من خیلی دور از ذهن و برای من و شما اشتباه بودن اون بسیار واضحه ... ولی در کمال ناباوری می بینی که عده کثری از اون حمایت می کنن! حتی ذره هم عقب نشینی نمی کنن ... این جور وقت هاست که دلم می خواد پاشم و عقیدم رو فریاد بزنم ... عقیده ای که مطمئنم بدون دلیل نپذیرفتم... ولی دل تنگ می شم زمانی که می بینم؛ ناتوانم ... دریغ از این هفت سال . احساس می کنم که هفت سال در محیطی چنین و چنان بودم ولی ذره نتوستم از اون استفاده کنم ... حتی برای اثبات عقیدم مشکل دارم.

 

دلتنگی سوم: چند وقت پیش یه مطلب داده بودم در مورد شیرخوارگاه آمنه، که توش از دل تنگی هام نوشته بودم ... از اینکه خیلی دلم می خواد یه روزی پام رو اونجا بذارم و .. خوشبختانه همچین روزی برام جور شده... چند وقت دیگه حتما از رفتنمون به شیرخوارگاه می نویسم (!). با این برنامه ای که شبکه تهران در شبهای ماه رمضان در مورد بهزیستی پخش کرد، فکر کنم اون دسته از بچه ها که نوشته قبلیه من رو در این مورد جدی نگرفتن ...قانع شده باشن که من حق دارم که هر روز که نگاهم به این طفل معصوم ها می افته دل یه جوری بشه!

 

دلتنگی چهارم: شنبه برای اولین بار تو تموم عمرم، دلم لرزید... لرزشی از نوع دیگر. لرزیدنی که ممکنه پس لرزه هاش تا چهارسال، و یا حتی بیشتر دل منو آزار بده ...

اما هر جور که بوده و هست تو این دو، سه روزه به خودم فهموندم که باید محکمتر از این حرف ها باشم تا به این راحتی ها  ...

 

دلتنگی آخر:    مردم همه تو را به خدا سوگند می دهند

                                                                         اما برای من،

                                                                                      تو آن همیشه ای که خدارا به تو سوگند می دهم!

 

رضا

 

 

ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ...

یا حق

 سلام

۲۰ مهر روز حافظ

تاب ننوشتن نیاوردم. دلم انقدر بیقراره که نمیدونید. دارم آواز نقش خیال همایون شجریان رو گوش می کنم.

وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

                                                                                                                                                               سعدی

درسته که روز بزرگداشت حضرت حافظ ه و اصلاً به همین دلیل شرمنده ی آقا رضا شدم و رو مطلب جدیدش مطلب دادم ولی این بیت از سعدی رو هم می نویسم. چون الآن بدون این شعر که داره تو گوشم صدا می کنه حس نوشتن ندارم.

ولی از حضرت حافظ بگم:

از سال دوم راهنمایی که رفتم تو خط شعر و ادبیات، سال گذشته از همه ی سالها کمتر حافظ خوندم. در وصف حافظ همین تجربه ی یک ساله بس که تغییرات روحی زیادی داشتم. یعنی از نظر علایق و حتی طرز تفکر تاثیر حافظ رو حس کردم. که اگه نباشه چقدر خلأش توی زندگیم احساس می شه.

دوست دارم حداقل یه چیزای مفیدی از حضرت بگم که به یه دردی بخوره حرفام. نوزدهم مهر ماه توی دانشکده ی برق یه همایش در مقام حافظ برگزار شد که سخنران مجلس حرفای جالبی می زد. خیلی ساده ونه ماوراء انسان و نه حرفهایی که ما فقط لذت ببریم و نفهمیم. داشت می گفت که چرا حافظ حافظ شده. می گفت که حافظ شناسی با تقریب خوبی به قرآن شناسی ربط داره. چون حافظ قرآن رو در تمام دیوان خود ساری و جاری کرده.

ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ                   به قرآنی که اندر سینه داری

نگاه حافظ به جهان خلقت نگاهی حکیمانه است که همه چیز رو به چشم زیبایی دیده که ((جهان چون چشم و خط و خال و ابروست)) .

من خیلی نمی خوام حرفای کپی شده ی اون سخنران رو بنویسم. به همین چند جمله ای که آوردم بسنده می کنم و از دل خودم می نویسم. از این که چقدر دوست دارم یه روزی برم شیراز و بنشینم کنار آرامگاه حافظ. ببینم منو می بره یا نه.  می بره یا یادم رفته همه ی احساساتی که داشتم.

 

 

دینی که به حافظ دارم رو یادم نمیره. شاید اگه آشنایی من با حافظ نبود من اصلاً این آدمی که هستم نبودم. اغراق نمی کنم. قسمت عظیمی از روحیات من با حافظ خوندن هر شبم شکل گرفته. و نمی دونم که چرا تا حالا با قرآن هم نتونستم تا این حد ارتباط برقرار کنم(البته  کم سعادتی خودم هم بوده.) شوری که تو شعر حافظ دیدم جای دیگه ای نبوده. هنر توی شعر حافظ موج می زنه. من خودم بعضی از شعرای حافظ رو که می خونم یاد یه تابلوی خیلی شلوغ مینیاتور می افتم. یا برعکس وقتی یه نقاشی فوق العاده می بینم بی اختیار یاد دیوان حافظ می افتم ونه شاعر دیگه ای.

به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند               سیه چشمان کشمیری و و ترکان سمرقندی

این جور ترکیب کلمات رو از هیچ شاعر دیگه ای سراغ ندارم. انقدر شورانگیز و آشنا با جان.

نمی دونم چرا اینقدر پراکنده گویی کردم و میدونم که اصلاً مطلبم در شأن حافظ نبوده ولی من فقط خواستم حسم رو در مورد این مایه فخر ما و تمام بشریت که همه می خوان اونو به خودشون منتسب کنند بیان کنم.

وتلاقی روز بزرگداشت حافظ رو با لیالی مبارک قدر به فال نیک می گیرم و از خود خواجه می گم:

در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن                 سرخوش آمد یار و  جامی بر کنار طاق بود

 

امید وارم شبای قدرتونو قدر بدونید و حیفش نکنید و لطفاً اگه قصد دارید به مجلسی برید خیلی دقت کنید چون شما هم مسئول حرفهایی که اونجا زده میشه هستید چون مشتری اونجا و باعث گرم بودن مجلسش بودید و در صورت انتخاب غلط دودش فقط تو چشم شما نمیره. بلکه باعث می شه این مجالس همچنان پابرجا بمونن و افراد بیشتری رو گمراه کنن. مجالسی که توش زیاد می گن زود باشید سعی خودتونو بکنید بخشیده بشید و بار گناهاتونو برای شبای قدر سال بعد سبک تر کنید و یه سال راحت تر گناه کنید. کاش ماه رمضون شبها هم روزه دار بودیم تا هرکسی الکی جرأت نمی کرد که به اسم اعظم الله قسم دروغ بخوره و بگه بک یا الله.

 خلاصه....آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است....

و یه شعر زیبا از حضرت :

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی                  وین دفتر بی معنی غرق مب ناب اولی

چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم                       در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

چون مصلحت اندیشی دور است زدرویشی                هم سینه پرآتش به هم دیده پرآب اولی

برای تو...

از همچو تو دلداری دل بر نکنم آری              چون تاب کشم باری زان زلف بتاب اولی

 

یا علی

 

فرهاد

 

شکوه دیروز

سلام

یا او

«قبل مقدمه!» ماه مهر خدا به نیمه رسیده ، تو رو جون هرکی دوست دارین... استفاده کنین. مثل من نباشید!

 

«مقدمه!»چند وقتی می شه که از روزنامه خوندنم افتادم، تازه داشتم چند روز یه بار یه روزنامه می گرفتم تا به قول خودم، فرهنگ خوندن رو تو خودم جا بیاندازم... کلی تلاش کرده بودم که این روزنامه رونه تنها به خاطر صفحه ورزشی و حوادث اون نخرم... رو آورده بودم به صفحات فرهنگی و خانواده و تاریخ و... تا یه چیزایی به داشته هام اضافه کنم... اما، اما نشد، درست تر بگم: نگذاشتند بشه! نگذاشتند چشم و دل مردم باز بشه. تازه داشت خودش رو بین مردم جا می کرد که.... تخته شد!! شرق تنها روزنامه ای بود که از نظر من پولی که آدم واسش می داد ارزش داشت... یه جایی خوندم که در مورد بسته شدن این روزنامه نوشته بود: یادمون باشه، آدم بهتره از پله های محبوبیت با احتیاط بالا بره ... تا به روزگار شرق و شرقیان دچار نشه!

مطلب زیرین یکی از مواردیه که من به خاطر همین چند خط این روزنامه رو خریدم، بهتره دیدم بنا به مناسبت این روز ازش استفادش کنم. اولش هم بگم که لطفا از خوندن این دست مطالب ها شاکی نشید ...گاهی وقتا تنوع هم خوبه... می دونم خیلی زیاده ... امادیدم اگه یادی ازش نکنم ستم کردم...

 

ماه مهر و روز مهر و جشن فرخ مهرگان     مهر بفزا ای نگار مهرچهر مهربان

 

جشن مهرگان یکى از کهن ترین جشن ها و گردهمایى هاى هندو ایرانى است که در ستایش و نیایش ایزد بزرگ و کهن هندو ایرانى به نام مهر یا میترا (در اوستا و پارسى باستان «میثره»، در سانسکریت «میتره»)، ایزد نام آور روشنایى، پیمان، دوستى و محبت و خداى بزرگ دین مهرى (و میترائیسم بعدى) برگزار مى شود.

«مى ستاییم مهر دارنده دشت هاى پهناور را او که آگاه به گفتار راستین است، آن انجمن آرایى که داراى هزار گوش است، آن خوش اندامى که داراى هزار چشم است، آن بلندبالاى برومندى که در فرازناى آسمان ایستاده و نگاهبانى نیرومند و به خواب نرونده است.» (اوستا، مهر یشت، بند ۷).

این جشن مانند جشن نوروز شش روز بود و به مهرگان خاصه و عامه تعبیر مى شد. بنا به گاهنامه کنونى جشن مهرگان از آغاز روز دهم ماه مهر شروع مى شود و به روز رام از ماه مهر که شانزدهم مهرماه است پایان مى پذیرد. این جشن مسلماً مانند نوروز چندین هزاره را پشت سر نهاده است.جشن مهرگان براى همه مردم به ویژه کشاورزان اهمیت خاصى داشت. چون در آغاز پاییز آنان غلات و حبوبات و میوه هاى خود را برداشته و دوران استراحت و آرامش را در پیش داشتند، لذا در این روز به شکرگزارى پروردگار جهان مى پرداختند.از طرفى بنا به اعتقاد ایرانیان باستان نخستین زن و مرد آریایى به نام «مشیه و مشیانه» در چنین روزى به خواست پروردگار از صورت گیاهى به صورت آدمى درآمدند

ایزد مهر در ایران باستان و آئین زرتشت نگاهدار و نگاهبان عهد و پیمان بود. هر کس نقض پیمان مى کرد و قول و عهد خود را مى شکست و گرامى نمى داشت مورد خشم و بى مهرى ایزد مهر قرار مى گرفت. نمودار این ویژگى ایزد مهر حلقه گردیست که قرص خورشید مدور را به یاد مى آورد.این حلقه مهر و پیمان که یک باور اخلاقى ایران کهن است امروز مورد پذیرش جهان متمدن قرار گرفته و بر انگشت همه همسران در بیشتر کشورهاى متمدن جلوه گرى مى کند و به هر همسرى با زبان دل مى گوید که با یکدیگر مهر بورزید و با هم مهربان باشید و پیمان زناشویى خود را نگسلید و فرزندانتان را در آغوش مهر و محبت خانواده پرورش دهید. در بعضى از کتیبه ها و سنگ نوشته هایى که باقى مانده از جمله در طاق بستان کرمانشاه موبد موبدان در حالى که ایزد مهر پشت سر او ایستاده و پشتیبان اوست، حلقه مهر را به پادشاه دوران مى دهد تا با ملت خود که به منزله فرزندان او هستند مهربان باشد و مهرورزى کند و این خواست اهورامزداست و در غیر این صورت فره ایزدى و یاورى اهورایى از او سلب خواهد شد.
به هر حال جشن مهرگان جشن پیروزى کاوه بر ضحاک و داریوش بر گئوماتا و زایش نخستین زن و مرد آریایى (مشیه و مشیانه) و جشن برداشت محصول کشاورزى و میوه ها و جشن اعتدال هوا و برابرى روز و شب و استراحت کشاورزان است.

 مردمان در این روز تا حد امکان با جامه هاى ارغوانى (یا دست کم با آرایه هاى ارغوانى) در جایگاه گردهمایى هاى همگانى در شهر یا روستاى خود گرد مى آمده اند در حالى که هر یک چند «نبشته شادباش» یا به قول امروزى ها کارت تبریک براى هدیه به همراه داشته اند. این شادباش ها را معمولاً با بوى خوشى همراه مى ساختند ودر لفافه ای زیبا می پیچیدن....  .
در میانه خوان یا سفره مهرگانى که از پارچه اى ارغوانى رنگ تشکیل شده بود، گل «همیشه شکفته» مى نهادند و پیرامون آن را با گل هاى دیگر آذین مى کردند.

در پیرامون این گل ها، چند شاخه درخت گز و هوم و مورد نیز مى نهادند و گونه هایى از میوه هاى پاییزى که ترجیحاً به رنگ سرخ باشد به این سفره اضافه مى شد. میوه هایى مانند: سنجد، انگور، انار، سیب، به، ترنج (بالنگ)، انجیر، بادام، پسته، فندق، گردو، کنار، زالزالک، ازگیل، خرما، خرمالو و چندى از بوداده ها همچون تخمه و نخودچى.دیگر خوراکى هاى خوان مهرگانى عبارت بود از آشامیدنى و نانى مخصوص. نوشیدنى از عصاره گیاه هوم که با آب یا شیر رقیق شده بود فراهم مى شد و همه باشندگان جشن، به نشانه پیمان از یک جام مى نوشند .نان مخصوص مهرگان از آمیختن آرد هفت نوع غله گوناگون تهیه مى گردید. غله ها و حبوباتى مانند گندم، جو، برنج، نخود، عدس، ماش و ارزن. دیگر لازمه هاى سفره مهرگان عبارت بود از: شمع، آینه، گلاب، اوستا، شکر، شیرینى و خوردنى هاى محلى.آنان پس از خوردن نان و نوشیدنى به موسیقى و پایکوبى هاى گروهى مى پرداختند و سرود هایى از مهریشت را با آواز یا بدون آن مى خوانده اند
شعله هاى آتشدانى برافروخته پذیراى خوشبویى ها(مانند اسپند و زعفران و عنبر) مى شد و نیز گیاهانى چون هوم که موجب خروشان شدن آتش مى شوند.در پایان مراسم، شعله هاى فروزان آتش، شاهد دستانى بود که با فشردن همدیگر به طور دسته جمعى، برپایبندى خود بر پیمان هاى گذشته تاکید مى کردند.             شرق ۱۵/مهر/۸۳

رضا

دلم می نویسد نه من...

یا حق

 

گرچه مسرورم و خرسند مرا خرده مگیر                  لذت هجر تو از شوق وصال است مرا

 

سلام

 

1. رمضان:

کلاً تاحالا سعی کردم که با زبون روزه حدیثی نقل نکنم. چون می ترسم خودم درست نفهمیده باشم و درست هم منتقل نکنم. ولی عوضش آیه ی قرآن. یه آیه دیدم که مناسب می دونم بنویسم:

"ای کسانی که ایمان آورده اید! وقتی به شما گفته شود مجلس را وسعت بخشید(و به تازه واردها جا دهید)، وسعت بخشید، خداوند (بهشت را) برای شما وسعت می بخشد...."  (سوره مجادله آیه ی 11)

احساس می کنم خیلی داریم فردی عمل می کنیم. هر کس منافع خودشو می بینه. توی حرم امام رضا(علیه السلام) کلی دعا و نماز مستحبی می خونه. بعد موقع نماز که می شه واسه خاطر خدا یه ذره تنگ تر نمیشینه که اون بنده خدایی که روی سنگهای سرد داره نماز می خونه بیاد و روی فرش بشینه. کلی هم احساس بخشیده شدن می کنه. بس که مستحبات رو توی بوق و کرنا می کنن. انقدر روی اذکار مخصوص روزها در تلویزیون تبلیغ میشه ولی یک بار نشده که ببینم یه چنین موردی که امر خداست و توی قرآنی که روش حرفی نداریم اومده تاکید بشه. ما ارزشها رو گم کردیم. هرکی دین خودش. سکولاریسم ولی به شکل جدید. سکولاریسمی به شکل اجتماعی که نمی دونم آیا اصلاً میشه این دو کلمه رو کنار هم آورد یا نه. تازه می شه از سؤالات احکامی که توی رسانه ها و مجالس مطرحه هم فهمید که احکام شخصی حتی در مورد مستحبات از احکام مهم اجتماعی که واجب هم هستند برای مردم مههمتر شده. اصلاً اسم خمس و احکام خمس نیست. خیلیها مالی که متعلق به خودشون نیست رو به خاطر ناآگاهی می خورن. ولی احکام نماز شب رو از بر کردن. توی این ماه خوبه که یه ذره به این مورد هم فکر کنیم. چه وعده ای بالاتر از وعده ی خدا. توی این آیه خدا گفته که اگه این کار رو بکنید، خدا برای شما وسعت می بخشد که عبارت "بهشت را" از مترجمه یعنی ممکنه هزار جور وسعت بخشیدن دیگه هم باشه.

2. این روزها:

سرم شلوغه. خوشحالم از اینکه احساس می کنم وقتم خیلی ارزشمندتر شده.دارم یه کارهایی میکنم که احساس رشد بهم میده و دارم بزرگ میشم. و وسیع تر. کمتر وقت تلف می کنم. و درس. درس هم می خونم. انقدر جدی که حاضر شدم توی وبلاگ بنویسم. البته یه هدفم انتقال این حس بود تا کسایی که الآن جدی نیستن یه تکونی بخورن. توی قسمت نظرات طنین دل هم اینو نوشتم. ما مسئولیم در قبال هزینه ها یی که برامون صرف میشه. چه مادی و چه غیرمادی.

دانشگاه هم خوبه. اوضاع به راهه. هر چند فضای کوچیک و درسی داره. ولی خیلی کارهای زیادی اون هم نه در سطوح پایین میشه توش کرد. از بعد از ورود به این محیط، خیلی دارم احساس نیاز می کنم. به اینکه خودمو توی بعضی زمینه ها قویتر کنم. یه خط فکری پررنگ تر از گذشته داشته باشم که واقعاً معلوم باشه چیه و رو هوا نباشه. و یه  خط مشی مشخص و پررنگ برای درست قدم برداشتن. باید بیشتر مطالعه کنم و بیشتر تفکر. اینو وقتی فهمیدم که ترسیدم توی این طیف گسترده ی آدم هایی که میبینم غرق بشم. و البته یه جاهایی که احساس قوت بیشتری می کردم نه تنها همراه جمع نشدم بلکه تونستم افرادی رو هم قانع کنم و با خودم همراه وو چه لذتی داره اگه راهت درست باشه و این کار رو بکنی. وجسارت خیلی مهمه. یه موقعی توی قطاار به طرف مشهد مواردی پیش اومد که من تنها أدم مخالف بودم. و چه بسا افرادی که مخالفت خودشونو اعلام نمی کنن تا مقبولیتشونو از دست ندن. " خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو" لعنت به این تفکر که خخیلی از آدما رو از اصلشون دور کرده.

3. دوستان:

فکر می کردم که مثل دوران راهنمایی که با ورود به دبیرستان خیلی ها رو فراموش می کردیم این دفعه هم همین طور بشه. ولی نه هنوز روابط و آمد و شدهایی دارم که بهم می گه کارنامه ی تقریباً خوبی داری. دوستای خوبی انتخاب کردی که بیشترشون برات می مونن. بعضی هاشون بهت نزدیکن. چندتاشون تا ته برات می مونن. وبالاخره دو سه تاشون الی الابد در کنارتن. الی الابد. می دونی ابد یعنی چی؟

 برای تو...

شعر بالای مطلب. این حرف رو از ته دل میگم که باورش کنی. راستی شعرش از خود خودمه برای خود خودت.

یا علی

فرهاد                               

 

عمو زنجیرباف ... بله!...

یا او

سلام

 

 

می دونم که این نوشته اون جوری که می خوام نمی شه ... اما ارزش نوشتن داره، چون من رو خالی می کنه ... احساس سبکی می کنم.

 

می دوند... از این طرف به اون طرف با کفش های رنگی روی چمن های سبز محوطه ...

بی خیال از تمام زندگی ...   "عمو زنجیرباف ...بله! ... زنجیر منو بافتی؟! ...بله! ..."    تنها به بازی کردن فکر می کنن ... به عروسکهایی که دارن فکر می کنن یا ماشین پلیس هاشون. هیچ درد و رنجی رو حس نمی کنن ..البته این به خاطر سن کمشونه ... هر روز صبح چند ساعت رو در میون چمن های اطراف خونه مشترکشون سر می کنن، همراه با مربی هاشون. مربی هایی که از صبح تا شب کنار اونها هستند... انسان های پاکی که زندگی شون رو وقف این کار کردن و از جون و دل مایه می گذارند،چون به کاری که می کنن ایمان دارن....ایمان. با گریه کردنشون اشک می ریزند و با خنده هاشون پرواز می کنند... پرواز. در حقیقت جای مادرانشون هستن ... تا نکنه که احساس تنهایی بکنند، تا نکنه فکر کنند که یه کسانی تو زندگی اونها کم اند ... تا نکنه یه روز وقتی بچه ای رو از پشت نرده ها همراه با مادر و پدرش تو پیاده روی ولیعصر می بینن اشک از گوشه چشم اونها سرازیر بشه ... .

همه زندگی شون شده بچه هایی قد ونیم قد که روزهاست که لحظاتشون رو با هم سر می کنن .. با هم ثانیه ها رو می شمرند! بچه هایی که به دلایل رنگارنگی که همه می دونیم شدن خواهر و برادر هم دیگه ... خواهر و برادر اجباری! شاید دست روزگار ... شاید ستم پدر و مادر ...یا فقر و یا ... اونها رو دور هم جمع کرده. البته نباید از گفتن این موضوع امتناع کرد که هفته ای نمیشه که چند تاشون از اون محیط نروند و چند تای دیگه جای اونها رو پر نکنند ... .

روزی دوبار نگاهم به این طفل معصوم ها می افته ... یه بار موقع رفتن به دانشکده و یه بار هم موقع برگشت... مات و مبهوت به اونها نگاه می کنم  ... دلم می سوزه... خیلی ها هم مثل من از اونجا رد میشن ... ولی انگار نه انگار.

تا حالا فکر کردی که چرا اونها؟ ...چرا من و تو نه؟! فردا مثلا روز تولد منه ... فکر کنید اگه من هم یکی از همین بچه ها بودم . نمی دونم روز تولدی داشتم یا نه؟ ... اگه هم داشتم فکر نکنم که یه کیک و چهارتا شمع و دوتا کادو بتونه جای مهر و محبت رو بگیره ... جای مهرمادر و نوازش پدر. جای برادر و خواهر.... به طور حتم هم نمی تونه جای رفقای چندین ساله رو بگیره که از ته دل به تو تبریک می گن.

می دونم که یه روز راهم رو کج می کنم می رم اون تو، تا اونها رو از نزدیک ببینم ... نه از پشت نرده های محوطه و پیاده روی ولیعصر نرسیده به میرداماد! می رم تا قدر بدونم هر چی تو زندگی دارم ... آره هرچی دارم و هرچی که ندارم ... از نداشته هام فریاد نزنم و از داشته هام غره نشم... می رم تا قدر خانواده، رفقا، درس و دانشگاه، نعمت نفس کشیدن توی این شهر کثیف ... نعمت با تو بودن و حتی نعمت روز تولدی زیبا داشتن!

نمی دونم چی کار ... ولی می خوام یه کاری واسه اونها بکنم ... احساس می کنم که وظیفه ای دارم.

خدایا  ...

خیلی دوست دارم زندگی ام رو با یکی از اونها تقسیم کنم ...

 

شما اینجا رو می شناسید؟ ... جای دوری نیست ... شیرخوارگاه آمنه.

 

رضا