یه دنیا حرف با سی تومن

یا حق

سلام

 

goftam…:Salam. ayeye 142 sureye ale emran ro bekhun.

 

 ‌‌‌‌ام حسبتم أن تدخلوا الجنة و لمّا یعلم الله الّذین جاهدوا منکم و یعلم الصّابرین

آیا چنین می پندارید که (تنها با ادعای ایمان) وارد بهشت خواهید شد،در حالی که خداوند هنوز مجاهدان از شما را مشخص نساخته است؟  (خدا) صابران را می شناسد.

 

goft…:salam. Doroste.vali to ham ayeye 53 sureye zomar ro bekhun.

 

قل یا عبادی الّذین أسرفوا علی أنفسهم لا تقنطوا من رحمة الله إنّ الله یغفر الذّنوب جمیعاً إنّه هو الغفور الرحیم

بگو: " ای بندگان من که بر خود اسراف و ستم کرده اید! از رحمت خداوند نومید نشوید که خدا همه گناهان را می آمرزد، زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است.

 

 

 

دیگه نتونستم جوابی بهش بدم. راست می گفت...

هر چند وقت دارم به یه آیه بر میخورم که تنم رو می لرزونه... و دوستی که بهم گفت: هر آیه ای رو که بهش فکر کنی می تونه تنت رو بلرزونه. (چه از خوف و خشیت و چه از امید و دلگرمی).

کاش یه خرده بیشتر قرآن می خوندم... دوست دارم ولی تنبلی اجازه نمی ده... یا شاید هم دلیل دیگه ای داره...     اینه که چند وقتیه توی مطالبم رد پاهایی از قرآن می بینید. شاید بتونم در حد وسع خودم حتی اگه شده یه نفر رو به فکر وادارم...

 

همین...خودم حرف خاصی ندارم جز خیر مقدم خدمت دوست!!! عزیزم حسین، که بعد از سه چهار ماه اصرار بهش، دعوتم رو پذیرفت....

 --------------------------------------------------------------------------------------------

برای تو

 

چه کرده ام که این چنین مرا به آتش می کشانی.....

 

یاعلی

فرهاد 

تسلیم شدم

ما رو با قطره اشکی میشه لرزوند و ویرون کرد

ما رو با بوســه شــعری میشه ترانـه بارون کرد

                                             

                                                           مثل پروانه ای در مشت چه آسون میشه ما رو  بــــــــرد

 

بعضی وقتا نفس انجام یه کاری از علتش مهمتر . همین

 

حسین

.من کافر دل.

یا او

سلام

 

حرف اول:

         

  تو کافر دل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم   که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرم

 

 

مرغ به دلستانی در گلشن شاه آمد    بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی

 

 تقریبا یک ماه می شه که از تب و تاب ورق زدن این صفحات مجازی افتادم ... دو هفته که اصلا به وبلاگی سر نزدم!! روزگاری بود که روز ما شب نمی شد تا اینکه مطلب فلان کس رو تو فلان وبلاگ بخونم! اما این چند وقت ...

الغرض اینکه ، که این بیت رو نوشتم که هم به خودمون یادآوری کنیم؛ هم جوابی باشه به نظرات برخی از دوستان که تو پست 5 آبان کمی کم لطفی کردن ... رسالت دلشدگان همچنان ادامه دارد!

 

منعم کنی ز عشق وی ای مفتی زمان   معذور دارمت که تو او را ندیده ای ...

 

هفته پیش بود که یکی از دوستان که خیلی به ما لطف دارن پیشنهادی عجیب کرد ... یعنی عملا منو به تنها نوشتن ترغیب کرد ... البته من برخلاف اینکه از حرفش جا خوردم در کمال اطمینان جواب دادم که ممکنه که دلشدگان شلوغ تر بشه(به دلایلی) اما امکان تنها نوشتن وجود نداره...! توضیح بیشتر، بیشتر از حق مطلبه!

 

خدای را مددی ای رفیق ره تا من    به کوی میکده دیگر علم برافرازم

خرد ز پیری من کی حساب بر گیرد  که باز با صنمی طفل عشق می بازم   

 

گفتم که یک ماه رویایی داشتم ...ماهی پر از نخوندن ها!! البته این یه گوشه بسیار ریزی از این مدت بود ... می تونم بگم که این یک ماه که دقیقا بعد ماه مبارک بود،نقطه عطف امسالمه، البته می تونم این دو رو یه جورایی نیاز هم بدونم. حس می کنم زندگی رویه جور دیگه ای نگاه می کنم ... زندگی رو به صرف اتفاقاتی که توش می افته نگاه نمی کنم ... واسه اون هدفی که دارم زنده ام.می فهمید که... . سعی کردم تو همین یک ماهه متفاوت تر به دور و اطرافم دقیق بشم... به خانواده،به دوستان نزدیکم، به هم دانشگاهی ها...به آدمایی که تو تاکسی و اتوبوس می بینم... فکر می کنم بهتره دیگه تو این مقطع زمانی از زندگی کوتاهمون، ذائقه هامون رو عوض کنیم... بسه دیگه. واسه خیلی از کارامون با هدف باشیم، واسه خودمون احترام قائل بشیم... هر چیزی رو واسه گذران نبینیم، به هر چیزی واسه خوش بودن گوش نکنیم، هر کتابی رو از سر بی کاری نخونیم ...می دونید چیه؟ می خوام بگم که بیاین سعی کنید روشن تر فکر کنید، مثل بچه ها نباشیم؛ که وقتی یه اسباب بازی دست هم سن و سال های خودش می بینه، سریع اونو طلب می کنه...از این دست آدم ها زیاد تو اطرافمون داریم ... شاید یکی هم خود ما باشیم ... نمی دونم تجربه این حالت منو دارید که، یه مدت زیادی از برخی چیزها لذت می برین ولی بعد مدتی واسه شما استفاده ای جز وقت تلف کردن ندارن! حس اینکه این چیزی که من دارم می خونم یا می بینم یا گوش می کنم منو ارضی نمی کنه، حس اینکه آدم یه چیزای بالاتری رو هم می بینه... حس اینکه دغدغه ها و نیاز های زندگیش مثل سابق نیست... هر چیزیی که عموم مردم از اون لذت بردن لزوما نیاز من نیست! هر فیلم کتاب و موسیقی و برنامه تلوزیونی ... هر مدو تیپ و قیافه... هر جور ... اینا نباید ما رو ارضی کنه! مراقب باشیم که اسیر این جور عثارت ها نشیم!! بیاین لا اقل اون ور شرمنده خدامون نشیم... این حرفها رو اول به خودم می زنم، بعد به بقیه دوستان... چند روز پیش حاج آقای مسجدمون تو دانشگاه حرف قشنگی زد... مراقب باشید که یه مطلبی مثل حدیث و روایت رو درست و به اهلش بگید. چون اگه به نااهل بگی به اهل ظلم کردی، و اگه به اهل نادرست تفهیم کنی، به اون حرفه( حدیث) ظلم کردی!  شرمنده اگه ظالم ام!...

 

یاد باد آن صحبت شب ها که با زلف توام   بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

 

خیلی قشنگ و زیباست که یک ساعت ونیم تو هوای سرد این روزا تو خیابون دوست داشتنیه ستارخان با هم قدم زدن و در آخر روی صندلی های یخ زده ایستگاه اتوبوس، در حالی که مردم ایستاده منتظر اومدن اتوبوس هستن و تو رو یه جوری نگاه می کنن، بنشینی و بلند بلند حرف بزنی... در حالی که دل ها از گرمی می تپه و بدنت و به خصوص عضو حیاتی دماغ از سرما جاری باشه!! بعدش هم بری خونه و کنار شومینه دستات رو بگیری ولی اون لذت رو نبری و با اعتراض اهالی که مگه خونه گرم رو از تو گرفتن که سرما خوردن رو به جون می خری رو برو بشی ... دیگه بیشتر از این نمی تونم بگم...

 

شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش  مگر یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

 

امروز ظهری داشتم به برنامه تلوزیونی مورد علاقم نگاه می کردم، ایران بهشتی دیگر. هرچی خواستم در این مورد ننویسم، اما نشد! پیرمردی رو نشون داد در دل کویر برهوت در استان زیبای کرمان. به بزرگی عدد 103 سن داشت، کلاهی به سر و گوسفندانش که بع بع کنان از میان باغی می گذشتند ... باغی که پیرمرد ساخته یود(!). از چوب وسنگ. ساقه و تنه درختان، چوب بود اما برگ و میوه آن تکه سنگ های بزرگی بود آویزان. توضیح بدم که پیرمرد این باغ رو مدت ها پیش با دستای خودش، به نشانه اعتراض علیه کسانی که باغ های میوه اون رو با دوز و کلک، صاحب شده بودند تنها به جرم اینکه اون کرو لاله! تنها به جرم ظاهرا زیرکی دیگران و سادگی او که 103 ساله نه می شنوه و نه چیزی می گه ... اشکم رو درآورد.

 

در خرابات مغان نور خدا می بینم    این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم

 

هر وقت که تصویری ازش می بینم مو به تنم سیخ می شه... به قول یکی از معماران... به زحمت می تونیم این بنا رو ساخته دست بشر بدونیم... انگاری کار اعظم رو دل کرده ... دل. نمی دونم چند بار تو این عظمت قدم برداشتید ... ولی از نظر من ارزش داره که آدم به خاطر لذت فضاش راه 12 ساعته رفت و برگشت اصفهان رو تحمل کنه که ساعتی رو تو این فضا سیر کنه... فضایی که توش لذت حضور نور رو از بیت مشبک های دیوارش درک می کنم ... الله نور السموات و الارض.

 

حرف آخر:

   

  تو کافر دل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم   که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرم

 

رضا

                                                                                           

 

مریمْْ گلی

یا حق

سلام

 

می خوام بنویسم از یه سری احساس که نمی دونم چقدر توجه می کنیم بهشون. که چقدر تنهاییم توی خلوت خودمون و فکر می کنیم. اگه تو خودت برداشتت از کارهایی که می کنی همونی باشه که بقیه هم می بینن، خیلی قشنگ نیست. اگه توی لیستت ننوشتی فکر کردن به فلان موضوع، یا قدم زدن با فلان دوست، یا فاتحه خوندن برای فلان کس یا هزار تا چیز مهم دیگه، اونوقت تو همونی که بقیه هم می بینن و من نمی پسندم. تنها باش کمی.

نه تنها دلم برای خود آدم ها، بلکه جدیداً دلم برای صدای اونها هم تنگ میشه. خیلی. آنقدری که دلم قیژ میره واسه ی صدای آدم ها با اون لرزش خاصی که گاهی توی صدای یه دوست هنگام کفتن یه حرف دو نفره ی بین خودمون بمونه ی شیرین پیدا میشه.

هر چند صدای همایون شجریان اون لرزش شیرین صدای دوست رو نداره، ولی دلم واسه ی صدای اون هم تنگ شده بود که با این کاست جدید"با ستاره ها" یه کمی دلمو باز کرد. البنته به قشنگی نقش خیال نبود.

سنگدلا چرا دگر جور و جفا نمی کنی                    جور و جفا بکن اگر مهر و وفا نمی کنی

"و ماییم تشنگان جور و جفای سنگدل دوست."

گاهی انقدر از غم خوشم میاد که دلم واسه غم تنگ می شه و از نبود غم غمگین می شم. چه خوبه که آدم همیشه یه دردی داشته باشه. و آدم ها به اندازه ی بزرگی دردشون بزرگ می شن. گاهی حالمو به هم می زنن کسانی که فقط تا وقتی خوبن که غمی ندارن. ونمی دونن چه ثوابی داره که با اینکه غم داری، یه غمی رو از دل کسی بیرون کنی.  طبیبی که درد بیمارش رو نفهمه که طبیب نیست.من غم دارم و خیلی وقتا انقدر حالم گرفته است که نمی تونم چیزی رو تحمل کنم. ولی میبالم از اینکه غم دارم.

خیلی لذت داره که غم داری و ساعت هشت و نیم شب که همه دارن می دون تا برسن به خونه، هیچ اعتنایی به آدمای اطرافت نکنی و حتی به جیب خالیت هم اهمیت ندی و مسیرت رو عوض کنی وبری زیر برج آزادی بایستی و به ماه که امشب کامله نگاه کنی و پوزخند بزنی به همه ی آدمایی که این منظره رو نمی بینن. بعد هم دست کنی توی جیبت و موبایل عاریتی برادر رو در بیاری و به یه دوست اس ام اس بزنی:

Salam. Miduni alan koja am? Zire borje azafi. Mah ham kamele. Jat khali…

و منتظر شنیدن صدای رسیدن اس ام اس دوست می شینی و این انتظار، در واقع انتظاریه برای ثبت این واقعه. چون تا نگی، انگار نیست.

گاهی اعصابم خرد میشه که چرا آدم ها اینقدر حرص می زنن. برای چیزایی از زندگیشون که بقیه هم می بینن. ولی دو زار توجه نمی کنن به اونی که فقط خودشون می بینن. درون، آرامش، خدا، عشق... و همه ش دنبال مشغولیتی برای پر کردن تنها ساعات باقیمانده برای خلوت و تنهایی. اخه تویی که صبح تا شب به ظاهر گره باز می کنی و تا "آزافی" رو میبینی توی کیبوردت دور و بر"اف" دنبال "دی" می گردی و یه نفس راحت می کشی، یه ذره به دلت نگاه کن. پر از غلط تایپیه.

یه آیه دلمو لرزوند. داشت داغونم می کرد. چند روزی ذهنمو مشغول کرده بود:

" تلک الدار الآخره نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا    والعاقبه للمتقین"  همین.

خیلی لذت داره پیدا کردن شماره ی یه آدمی که دو سال و هشت ماه پیش با کلی امید بهت شماره داده و یواش یواش داشته از شنیدن صدات نا امید می شده. وزنگ زدن بهش. وشاد کردنش. 0773485 این کد شبانکاره است. اردوی جهادی نوروز 83. و خیلی جای دلتنگی داره اگه یه شماره با همین کد دو روز بعد بهت زنگ بزنه و بگه : " عارف هستم. ترک تحصیل کردم. آقا فرهاد توی تهران کار پیدا میشه." و تو با اینکه می دونی عمراً، ولی می گی حتماً برات سوال میکنم، تا یه هفته ی دیگه به این دل شادی ببخشی. یه دل 15 ساله که هیچ فرقی با من و تو نداشته. اون هم آدم بوده. ولی یه هفته دیگه رو چیکار کنم؟ دلم گرفت....  قدر بدونید،  قدر...

خیلی لذت داره دو ساعت و خرده ای سرما رو تحمل کردن برای دیدن یه نفر که دلت براش شده قد یه نخود. بعد هم با اینکه کلی عصبانی هستی، بفهمی که طفلکی مریض بوده و نتونسته بیاد. و همه ی اون دو ساعت و عصبانیتشو فراموش می کنی و حاضری یه ماه مریض باشی و اون حتی یه روز هم ناخوش احوال نباشه. راه بیست دقیقه ای رو توی پنج دقیقه بری تا ببینیش. اصلاً سرش منت نمی ذارم. چون خیلی لذت داره...

خیلی غربت داره حیاط دانشگاه ساعت هفت صبح. وقتی که دانشگاه تقریباً خالیه و تو به خاطر نیم ساعت وقتی که داری، می تونی بری مسجد دانشگاه. حیاط مسجد بوی سه تا شهید دفن شده در حیاط رو گرفته. می ایستی و شروع می کنی به حرف زدن. حرفایی که شاید تا اون موقع حتی بهشون فکر نکردی ولی اون سه تا کمکت میکنن تا تو بگی اون حرفایی رو که باید بگی. سرما، آسمون آبی، صدای جاروی فراش ازدور، نگاه سنگین پسری که متعجبه از دیدنت اون هم از دور، و صدای نجوای شیرین دختری که کنارت ایستاده و اون هم به بهونه ی فاتحه، داره حرف دلش رو می زنه. اینا همه ی چیزای مهمیه که می تونم ببینم. و نمی بینم اون کلاس درس کوچیکی که کناره مسجده و تخته ش به انظار دردهای گچی امروزه. مهم نیست. یا حداقل به اندازه ی شنیدن صدای نجوای یه دل مهم نیست. همینه دیگه. بی خیال. فقط همینه....

خیلی لذت داره وقتی بیش از حد انتظارت چیز دستگیرت بشه. شاید از یه دوست، یا یه کتاب، یا یه فیلم. آره منظورم فیلم "وقتی همه خواب بودند"ه. صحنه رمی جمرات آخرش پروازم داد. همچنین همه ی اونایی رو که اونجا بودن. حتی دختر و پسرهای نامزدی که اومده بودن سینما که با نامزدشون هم سینما رفته باشن. خیلی باشکوه بو صحنه های فیلم. و باشکوه تر دل اون پیرزن.

چقدر لذت داره که توی میدون شلوغ آزادی، یه دفعه یه بیت شعر یادت بیاد و وادارت کنه که لبخند بزنی. حتی اگه همون موقع آدامس اوکالیپتوس ت طعم سرب هوا رو گرفته باشه، دلتو می شوره و تو رو به یاد یه آدم میندازه. همین کافیه برای یه روزت. فقط یه بیت شعر:

به خویش هم نتوانم گریخت از تو که عیب است           ز آشناتری اکنون به آشنا بگریزم

اگه یه روز از خونه زدی بیرون و دل هیچ کس رو شاد نکردی توی اون روز، آخ که چه بد روزی داشتی. و چه بده که یه روز از خونه بیای بیرون بدون امید به این که یه آشنا رو ببینی. مهم هم نیست که چقدر کم باشه مدت دیدار. ومهم هم نیست که بهونه ی دیگه ای داری یا نه. وحتی اگه اون آشنا فکر کنه که تو به بهونه ی همایش سیری در اندیشه حافظ میری اونجا یا نه. و چه بده که آشایانت رو پونزده روز نبینی.

پنج شنبه و جمعه رو توی ماسوله ام. اولین روستای جهان. ابیانه، دومین روستای جهان که قربانی امتحان فیزیک شد. ان شاالله بهمن هم میرم یزد. شهری که عاشقشم. و ایران... شکر میکنم که دارم جایی زندگی می کنم که برای دیدن قشنگترین جاهای دنیا نیازی به ویزا ندارم و خودم جزیی از اون حساب میشم. یه ایرانی.

مردم یزد از قدیم آب رو مهم ترین چیز برای زندگی می دونستن. به دلیل همین عقیده، توی کویری ترین نقطه ی ایران آب رو انقدر جاری کردن که هنوزهم سه هزار تا قنات فعال دارن.و این مردم حتی اگه جسمشون زیر خاک باشه، زنده اند. چون زندگی رو و حیات رو جاری کردن. و به خاطر آرمانشون همیشه زنده موندن. خوشحالم که دارم جایی زندگی می کنم که آرمان مردمش یه چیزی فراتر از آسایش و مسکنه. بلکه حیات ابدی . باور کنید یه مقنی می تونست واسه کل عمرش یه آبی پیدا کنه و زنده بمونه. ولی یه قنات رو به همه ی مشقاتش ایجاد می کرد تا زنده بمونه برای همیشه... از ایران حرف زیاد هست و مجال کم... از اون شهیدایی که اونا هم رفتن تا جاویدان بشن و از هزار و یک چیز دیگه که جای دیگه نمی شه حتی گوشه ای از اونو پیدا کرد....

دفعه ی بعدی که خواستم باهات حرف بزنم یه ترازو می ذارم زیر پام تا ببینی که چقدر سبک می شم...

و از خواجه حافظ چیزی نگفتم... ان شاالله تابستون سال بعد شیرازم...

 

دلم واسه ی یه بنده خدایی خیلی تنگ شده. 15 ساله که ندیدمش. و من 15 سال پیش به مدت چهار پنج سال مریض شدم. و الآن می فهمم که به ظاهر سلامتمو پیدا کردم. چون اگه ظاهری نبود که الآن اینقدر دلم براش تنگ نمیشد.

 

خیلی لذت داره که توی یه رابطه برسی به جایی که فقط بتونی بگی ..."چشم". بدون اینکه دنبال دلیل بگردی. و چه لذتی داره اگه این اتفاق توی رابطه ت با اون یکتای رحمان باشه... یه مقام به نام تسلیم...

برای تو...

چی؟ ساکت شم؟ آخه.....   چشم.

 

یا علی

فرهاد

هیسسسسس

یاحق

سلام

دوست ندارم اسمشو بذارم تعطیلی ولی تا ۲۵ آبان نیستیم. به امید دیدار.

یا علی

دلشده ها